عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی
عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

سفر شمال و تولد هی

سفر خوب همراه دوستای خوب...ویلای هی اینا هنوز محوطش و فضای سبزش کامل نشده اما فضای نقلی وباحالی داشت با دوتا اتاق خواب تو طبقه دوم...این چند روز برام فوق العاده بود...شبا تا دیروقت طبقه پایین با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم و خوراکی میخوردیم و درینک با کلی پانتومیم و نزدیکای نیمه شب من و هی به اتاق خوابمون میومدیم...اتاق روبرویی متعلق بود به زن و شوهر گروهمون که نه ماهه ازدواج کردن و هردو از دوستای دانشگاهی ما بودن...و بقیه دختر پسرا تومحوطه سالن پایین یا طبقه پایینیش میخابیدن...هی جامون رو مینداخت و من تو تاریکی اتاق لباسام رو با لباسای راحت و خنکم عوض میکردم و تو بغل هی اروم میخزیدم و تازه شب ما شروع میشد و پر بود از عشقبازی و نگاهها و حرفامون...صبا با لمس دستاش رو تنم در حالی چشم باز میکردم که خم شده بود و داشت فوتم میکرد که گرمم نشه و مرتب نازم میکرد...بعد چون سحرخیز بودیم هردو ... یکمی تو جامون حرف میزدیم وبعدش لباس میپوشیدیم و پاورچین میرفتیم بازار محلی و صبونه میخریدیم و وقتی برمیگشتیم تازه همه میخاستن پاشن...تولد ورود هی به بیست و هشت سالگیش کلی حرکات سورپرایزی زدیم و کادوی من به هی یه ساعت مچی بود که خیلی دلش میخاست و بچه هام همه براش کادوگرفته بودن...شبش تو بغل هی تو سکوت شب اروم داشت میگفت:"شی خیلی فکرم درگیره و مشغول...حس میکنم خیلی عقبم"نمیدونست عملش چی میشه و کلا چه اتفاقاتی در پیشه و نمیدونستیم که کار هی و کلا اینده چی میشه ...تمام انگشتام رو اون شب بوسیده بود بارها ازم تشکر کرده بود...عصرا با دخدرا طبقه بالا جلوی اینه جمع میشدیم و صدای جیغ و خنده هامون میرفت پایین و پسرا طبقه پایین حکم بازی میکردن...یه بار دخدرا بهم گوش زد کردن که:"شی دقت کردیم...هی چقدر حواسش به تو هست...چقدر مراقبته....چقدر دوست دار" ومن توپوستم نمیگنجیدم و افتخار میکردم به این حس
سفرمون برای اولین بار به شمال فوق العاده بود

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.