عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی
عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

ملاقات هی و اعضای خونشون

بعله...جمعه ما بالاخره رفتم خونه هی اینا....همراه با دوستمو شوهرش و یه دوست دیگه....یه دسته گل سفید و صورتی خریدم و راهی شدیم...جلوی در ورودی خونه هی و خواهرش و دوتا دوستای هی منتظرمون بودن...وارد شدیم...هی بخیه ش روکشیده بود و سرحالتر بود...خونه روشن و خیلی بزرگ و پر پنجره ای بود....مامانش و باباش برای استقبال اومدن....مامان هی خیلی خوشگله...موهای بلوندش رو حسابی سشووار کشیده بود و یه بلوز و شلوار مشکی پوشیده بودکلی ازمون پذیرایی کردن و مامانش کنارم نشست و باهم کلی حرف زدیم ...جمع حسابی مشغول حرف و صحبت بودیم و رهبر جمع پدر هی بود که معلومه خوش زبونه و جمعاروخوب اداره میکنه....هر از گاهی از دور هی  بهم چشم میزد و جلوی بخصوص باباش خیلی نزدیک نشدیم تا اینکه باباش رفت کاری انجام بده....کنارم نشست و حالش رو پرسیدم....بعدش دوستای من میخاستن برن بیرون اون محدوده و کاری داشتن وبه من پیشنهاد دادن تا تموم شدن کارشون من اونجا باشم وبعد بیان دنبالم....خانواده عزیز هی با اصرار همه روبه شام دعوت کردن و بابای  هی گفت:"من دستپختم خیلی خوبه و همه میدونن....چی دوس دارید براتون بپزم ؟"بیشتر روی صحبتش با من بود...قرار شد دوستای من برن و به کارشون برسن و من و دوستای هی و خواهرشم یه سری بیرون بریم هی هوا بخوره ومامان وبابای هی هم شام درست کنن تا ما برگردیم....هی اینا کرج زندگی میکنن وبهترین نقطه برای هی بام کرج بود که بردیمش اونجا و البته خیلیم با خونشون فاصله نداشت....همه نشستیم ویکمیم من و هی پیاده روی کردیم و هی گفت:"خیلی خوشحالم خدا بهم دوباره فرصت داده تا زندگی کنم...دیگه باید مراقب خودمون باشیم"وقتی برگشتیم خونه بوی خوشمزه مرغ و فلفل خونرو پر کرده بود و باز نشستیم  به صحبت و من و بابای هی یکمی تلویزیون دیدیم و بعدشم دیگه یکی از دوستای دیگه بچه ها اومد ملاقات هی ... خلاصه اونجا بابای هی از کل جمع تشکر کرد که زحمت کشیدن و اخرش به من که مقابلش اون طرف سالن نشسته بودم با لبخند نگاه کرد و گفت:"البته باید از شی بویژه خیلی تشکر کرد که خیلی زحمت کشده..."بلافاصله مامان هی گفت:"اره واقعا ، دستش خیلی درد نکنه....زنداداشای من خیلی خوششون اومده ازت،چقدر تعریفت کردن"و من تمام مدت لبخند میزدم و تودلم خیلی خوشحال بودم....شام رو خوردیم و خیلی خوشمزه بود و یکمی هم نشستیم و بعد دیگه کم کم راهی شدیم، مامانش ازم خواست بازم بیام وگفت خیلی دلش میخاسته زودتر بیام ، باباش هم از همه تشکر کرد و گفت به خانوادم سلام برسونم...هی تا پایین همراه دوستش اومد...چند لحظه بغلش کردم و ارامش گرفتیم...خداروشکر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.