عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی
عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

هفته اخر خرداد

این اخر هفته هی رفته بود شمال با خانوادش برای ارامش و استراحت و منم یه روزه رفتم زادگاه پدری...دلم برای هی تنگ شده...عادت ندارم به اینکه کم باشه و کمرنگ و هی برام الان خلاصه شده تو چندتا مسج تلگرامی هرروزه و چند روزیه بار یه تایمی چند دقیقه ای تلفنی...خیلی کلافه ام اما فعلا اوضاع همینه و از امروز رادیوتراپی هر شروع میشه...هی ازم خواسته تو این مدت خوشحال باشم و هرجایی که حرف تفریح بود شرکت کنم...باید فعلا به این شرایط برخلاف میل عادت کنم که یکمی عادت کردم و مثل اولاش اذیت نمیشم اما من یه بخش وجودم یه دختر سرکشه و لجباز که حرف به گوشش نمیره و اونه که یهو اذیتم میکنه...

مصرف مکمل و داروهام رو یه هفته ای میشه که شروع کردم و داروهای پوستم رو هم میزنم...دیروز بابا از همون زادگاه پدری رفت یه شهرستان که چند هفته برای کاراش اونجا خواهد بود و من چند هفته بابای مهربونم رو هم ندارم....من و باباب روابطمون ورای یه پدر دختریه و باهم رفیقیم و خیلی وقتا از هی میپرسه...دلم بذاش تنگ میشه چون عادت دارم که هر روز بغلم کنه و ببوستم و بهم شب بخیر بگه یا خیلی وقتا بیاد دنبالم از کارم و منو ببره دکترام یا هرجاییبابای مهربونم از الان دلتنگم...بابا همیشه میگه اگه خودخواهی نبود دلم نمیخاست بدمت دست هیچ پسری ...دوس داشتم همیشه کنار خودم باشی ....اما افسوس که عمر من محدوده و بعد توتنها میشی و نیاز داری به یه تکیه گاه امن
خیلی وقته با توجه به حرفای دکترم تصمیم دارم به یه کلاس ورزش پرتحرک هوازی برم و یه ورزش تمدد اعصابی...برای این دو گزینه یوگا و ایروبیک رو انتخاب کردم که باید تو برنامه هام جا بدمشون...
تابستون بزودی میاد و امسال تابستون شاید رنگ و بوی هرسال با هی رو نداشته باشه و باید برنامه هام روبریزم تا در نبود هی بهم سخت نگذره، دلم میخاست امسال تابستون با هی لباسای ست وشبیه به هم تابستونی میپوشیدیم و بیشتر روزای این تابستون که دراره میرسه به 25 سالگیم رو کنار هم کلی خوش میگزروندیم...میرفتیم اون خونه جنگلیه که نشونم داده بود وکل اخر هفته های تابستونیمون رو اونجا میگذروندیم و کلی خوراکی خوشمزه میخوردیم 
تو سفر به زادگاه پدری مامان بزرگ بهم یه سجاده و چادر نماز داده،  در مورد مسائل عقیدتی من خدارو خیلییییییییییییییییییییییییی دوس دارم و بهش اعتقاد دارم و دینم انسانیته...راستش نماز نمیخونم و روزه هم اراده و توانش نیست اما خب کمک کردن تو هر جنبه ایش تو برنامه همیشگی زندگیم هست اما احساس میکنم برای ارامش باید پناه ببرم به یه وسیله برای نزدیکی بخدا....من تو دلم با خدا حرف میزنم ...تا جای ممکن سعی میکنم بدی نکنم(اگر بکنم ناخواسته بوده)ولی نیاز دارم به رشد تو این زمینه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.