هی یکشنبه ای اومد پیشم و چهارمین دیدارمون تو سال 95 اتفاق افتاد...یه راست از سرکار اومد دنبالم و برام سوغاتیای تبریزی اورد دوغ محلی و عسل...بعدشم رفتیم سینما فیلم 50 کیلو البالو بعدش کلی تو پارک ملت گشتیم و حرف زدیم و عکس گرفتیم...هی بی مقدمه گفت دارن تصمیم میگیرن که همکاری خانوادگی مشترک با عموهاش رو تموم میکنن و دیگه هرکس مالکیتش رو جدا میکنه که خوشحالم چون همیشه شراکت طولانی و خیلی قاطی بخصوص بعد از اومدن عرو س و دامادها نتایج خیلی خوبی نداره...شام رو تو تجریش خوردیم...کباب شمرون با اون سس خیلی خوشمزش
پریروز رفتم برای ترمیم ناخنای دست و گام که خیلی شارزم میکنه...فرنچشونکردم تا هفته دیگه تو مسافرت لاک بدست نباشم...
هیجان مسافرت رو دارم و اینکه سه رو زبا هی خواهم بود...البته ما تابحال تنها نبودیم تو سفر و همیشه تو این دو بار دوستای هی هم بودن ایندفعه هم دوستامون هستن اما خیلی خوش میگذره...از الان دلم کلی کباب و خوراکی خوشمزه میخاد...کلی درینک ....ساحل و اتیش...قدم زدن کنار ساحل با هی....اسموکینگ
فک کنم بعد از 4 سال میرم شمال!
دیروز رفتم با مامان اموزشگاهی که سابق تدریس میکردم و مدیر موسسه رو دیدم و کلی حرف زدیم...میگفت دست تنها شدم و اگه وقت داشته باشی میخام کمکم باشی
این هفته سه روز اخرش هی نیست هفته پیش تبریز بود و این هفته هم با خانوادش میره شمال ...قبل از عمل میخاد بره یه سفر باهاشون...راجع به عمل دلم قرصه چون خدا رو دارم اما یه حسای خاصی دارم ...مثل دلتنگی و غربت