-
انگشتر نشون
شنبه 16 دی 1396 13:46
روز پنج شنبه با هی بعد از مدتی گشتن تو پاساژای مختلف بالاخره انگشتر نشوونم رو میلاد نور خریدم،بی اندازه دوسش دارم و خیلییی خوشگله .... لحظه خرید انگشتر صدای اذان مغرب میومد این باعث لبخند رو لب من و هی شد... دادیم انگشتر رو به دستم سایز کردن و هی برام یه قاب گوشی خوشگل جدید خرید و شام خوردیم و با خوبی و خوشی و خنده...
-
مدتی که نبودم
دوشنبه 11 دی 1396 14:07
تو فاصله این سه ماه اتفاقای زیادی افتاد ، تو مهر ماه یکبار با خونوادم رفتیم استا نبول دیدن داییام بعد از چند سال... تو آبان ماه بیست روزی اروپا بودم ، سفر خیلی جالب و خوبی بود ، آلمان و ایتالیا و هلند بودم ...مونیخ ، اشتوتگارت ، امزبورن ، آمستردام ، ونیز ، مستره و کلی جاهای دیدنی ... سفر خیلی پرتجربه ای بود تعریف...
-
سلام اندروفین
یکشنبه 2 مهر 1396 15:55
بعد از ملاقات با شوهر دوستم دکتر داروساز یه کارخونه بزرگ همراه هی ، صحبتاش باعث شد ما بیشتر به فکر ترشح هورمون اندروفین باشیم و کمتر کورتیزول !!! تا روز به روز سرحالتر و سلامتتر باشیم...روزی که دیدیمش عصرش رفتیم ک.وروش که پارکینگش اتیش گرفت و مدتی تو استرس و هیجان بودیم اما بخیر گذشت و بالاخره کل عصرمون رو تو پارک ملت...
-
روزهای در حال سپری
یکشنبه 26 شهریور 1396 12:16
اون روزی که مامان و بابام با هی ملاقات کردن روز خوبی بود و ناهار مهمون اقای دوماد اینده بودن و بعدشم کلا نظرات مثبت بود و تا اینجا تنها دلیلی که جوابی به هی اینا ندادیم علت عمل هی بوده و بابا قصد داره کمی زمان بگذره ... در عوض روز تولدم چقدر بینظیر بود...ما هی اینا رو شام دعوت کرده بودیم و هی و دادش بالا جوجه اماده...
-
اولین ملاقات پدرزن و داماد
یکشنبه 15 مرداد 1396 15:29
یکساعت دیگه هی از کار میاد دنبالم و بعد میریم دنبال بابام و بعد سه تایی میریم یه کافه تا بابا و هی رسما باهم صحبت کنن و من خیلی هیجان زدم
-
روزهای بعد از خواستگاری...
سهشنبه 27 تیر 1396 13:07
تا امروز ما هنوز جوابی به هی اینا ندادیم چون پدرامون هردو سفر کارین و فرصت برای رفت و امد موکول شده به دو هفته دیگه...بابا یه سری تحقیقات کرده که جواب مثبت بوده و بابا میخاد با خود هی رسما و تنها و مردونه حرف بزنه ، اما برنامه اینه که بابا که اومد با هی برن بیرون و بعدم خانواده هی ما رو دعوت میکنن خونشون ...و ماهم...
-
روز خواستگاریم
پنجشنبه 8 تیر 1396 22:40
بعد ازچهار سال و یک ماه و دو هفته و دو روز ، امروز پنج شنبه ، مرد مهربونم با یه سبد گل خوشگل پا گذاشت به خونمون...من یه کت شلوار سرمه ای پوشیدم و ارایش خیلی ملایم ، هی هم یه کت تک سرمه ای و بلوز سفید و کراوات داشت و شلوار سرمه ای..همه چیز رو برای پذیرایی اماده کردیم و مهمونای عزیزم پا به خونمون گذاشتن...مجلس خیلی گرم...
-
احتمالا قرار اخر قبل از خواستگاری
شنبه 3 تیر 1396 12:19
این ماییم؟رفتیم کارت هدیه های کادو تولد هی رو براش کفش و کمربند خواستگاری خریدیم کت که تنش کرد ، قند تو دلم آب شد ...مرد من چقد خوشتیپه با جیمز کلی گشتیم و خیلی خوب بود ، برام یه نامه نوشته بود برای این چهارسالی که گذشت ، احتمالا این اخرین قرار ما قبل از خواستگاری خواهد بود... دیشب به من میگفت که"تو برای من...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 خرداد 1396 14:16
امروز "جیمز" رو تحویل گرفتیم و بسیاااار خوشحالیم
-
مهاجرت ، سفر من ، مامان
سهشنبه 23 خرداد 1396 16:29
هیچی قابل پیش بینی نیست! یه هفته قبل از اینکه برم سفر معلم قدیمیم بهم از یو.اس.آ تماس گرفت که کلی حرف زد هیچ راه گذاشت جلوی پای من و هی برای رفتن...خیلی حرف زدیم و نتیجش هم این شد که تا اواسط پاییز صبر کنیم ، منم رفتم سفر و برگشتم و از برگشت هی شبش با یه دسته گل فرودگاه اومد استقبالم و بعدشم منو رسوند خونه....از همه...
-
روزهای پیش رو
سهشنبه 2 خرداد 1396 11:34
هی ماشینش رو دیروز ثبت نام کرد و یه ماه دیگه ماشین جدید و نو خواهیم داشت و برنامه و روزای خوب در پیشه...منم در حال سیو کردن پولامم و حقوقم تو دوجایی که کار میکن کلی پیشرفت داشته به ماهی حوالی 2میلیون و نیم رسیده که خیلی خوشحالم میکنه اما کار زیاده اینستاگرامم رو با کلی خاطرات یکسال اخیر پاک کردم و فعلا چیزی ثبت نمیکنم...
-
چهارمین سال
یکشنبه 24 اردیبهشت 1396 11:30
امروز چهارمین سال دوستی ماست ، ما چهارساله شدیم و خداروشکر...هی حالش خوبه و منم خوبم.قرار شده چهارمین سالمون رو با تاخیر جشن بگیریم تو شهری که اشنا شدیم با یه سمبل که در اینده تو خونمون بگذاریم بعنوان هدیمون به رابطه چهارسالمون
-
تولد هی جانم
شنبه 16 اردیبهشت 1396 10:41
خب دیروز من برای هی یه تولد خصوصی دو نفره گرفتم، هی جانم شمعای 28 سالگی رو فوت کرد و 28 تموم شد....دوتایی رفتیم پارک ملت و تواد ور در دل طبیعات برگزار کردیم و کیک خوردیم و کادو باز کردیم و جدول حل کردیم و فریزبی بازی کردیم...امسال تولد هی با پارسال فرقش اینه که حالا بازم مثل همیشه سالم کنارمه و نگرانی پارسال و روزای...
-
از مدتی که نبودم
جمعه 1 اردیبهشت 1396 10:13
سلام علیکم ، سال نو مبارک و چقد من نبودم!امیدوارم سال خوبی باشه امسال و پر از خبرای خووووب خوب،تو اردیبهشت دارم تبریک عید میگم!سال گذشته اخراش حسابی شلوغ بود و دلیلش کارم تو دوتا شرکت و هندل کردن کارا بود...طبق قولم به خودم پایان سال گذشته من تونستم نزدیک به 5 میلیون پول سیو کنم و طلاهایی که دوس داشتم رو هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 بهمن 1395 10:55
دیروز دوتا امتحان فنی ح.رفه ای داشتم که هی عزیزم اومد و منو رسوند و صبر کرد تا تموم شدن ، امتحانام خوب شد خداروشکر...خیلی حس خوبیه حمایت شدن...خیلی سال پیش زمان دانشگاهها هم یادمه چندباری هی این حس حمایت رو توم ایجاد کرده بود...ازم سوال میپرسید و منم جواب میدادم واسه امتحان....بعد امتحان ناهار طرفای ساعت 3 رفتیم کباب...
-
55 روز تا عید
سهشنبه 5 بهمن 1395 14:20
خب من فقط دوماه اخر سال دارم میشمرم چقدر مونده به عید...55 روز مونده به سال 96 و من خیلی خیلی حس خوبی دارم...گذر از زمستون به بهار رو خیلی دوس دارم، حس نو شدن و تکون خوردن و تکاپو...تو همه سال های گذشته هم همینطوری بودم و این حس حس پایدار و جز لاینفک زندگی منه که ازش حس خوب میگیرم...با هی بیرون بودیم یکیدو روز...
-
چهل و چهار ماه باهم بودن
یکشنبه 26 دی 1395 11:59
شصت و پنج روز دیگه عید نوروز میاد ، خوبه که هنوز واسسش ذوق زیادی دارم بعضیا با گذر زمان دیگه اون ذوقشون واسه سال نو میره اما واسه من حسش عالیه!!!همونقدر نو ....همون قدر بکر. دیروز هی از محل کار جدیدم اومد دنبالم و رفتیم یه کافه و چند ساعت نشستیم و حرف زدیم و کلی درد و دل ... از همه قشنگترش گل نرگس یهویی و ماست بستنی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 دی 1395 11:52
این روزا که میاد و میره زودتر از ساعت 7 بعدازظهر نمیرسم خونه...یعنی از 7 صبح که از خونه میرم بیرون فقط تو راهم و کار و توراه...انقدر خسته میرسم خونه که میفتم روی کاناپه و یکم با هی مسج بازی میکنم...یکم شام میخورم اگه اشتها باشه ، ولی حتما کتاب می خونم و اگه خستگی بذاره دوش میگیرم و بعد تو جام تا ساعت 12 یا بیشتر کتاب...
-
شی پابلیک میشود
دوشنبه 29 آذر 1395 14:49
داشتم برای میلو کامنت میذاشتم که لا به لای کامنتام ذهنم یهو جرقه خورد...من خیلی ساله که دارم خصوصی و رمزی مینویسم و علت اصلیش رو بعد از کامنتم به میلو فهمیدم!بیییینگ...چه جرقه ای!یه ریشه یابی خیلی عمیق و قدیمی...تصمیم گرفتم کمی از اون حالت دربیام...هم یه صفایی به ظاهر اینجا دادم بعد از چند سال و هم اینکه صفحه رو از...
-
کله پاچه و مه
یکشنبه 21 آذر 1395 14:43
خب این چهارشنبه ای که گذشت هی صبح هماهنگ کرد باهام که قبل از کار رفتیم یه جا و یه کله پاچه خوشمزه خوردیم چقدر لذت بخش بود...بعدشم یه سری حرفا زدیم...اولا که هی و باباش باهم حرف زدن و بابای هی بهش پیشنهاد داده که برای سرمایه گذاری پولش بره بازار و بعدم به هی گفته که بزودی قبل از اینکه عروسی تو و شی سر بگیره واحد تو رو...
-
ذهن درگیر
سهشنبه 16 آذر 1395 11:24
کلی پست ثبت نشده دارم که باید ویرایش کنم....اما الان صدای منو از محل جدید سرکار جدید میشنوییییید...ما منتقل شدیم یه جای جدید که تو تهران نیست و حسابی تو این مدت مشغول بودم...هی؟هی حالش خوبه و فکرش درگیره کاره...من؟من کلافه ام و حال عجیبی دارم و حس میکنم اینده مثل مه برام نامشخصه ولی حالم بد نیست فقط کلافه ام و مرتب...
-
تصادف و مصلحت و نذری
چهارشنبه 10 آذر 1395 23:12
-
سوپرااایز
پنجشنبه 20 آبان 1395 23:00
وقت دکتر داشتم و حاضر شده بودم برم ...سرکوچه بودم که هی یهو ترمز زد جلوی پام!اوه!!!!میخاست منو برسونه دکترم....برام صبر کرد تا از دکتر برگشتم....سوپرایزی برام یه بلوز بافتنی خوشگل خریده بود با یه نارگیل....چقددددررررر خوب بود ...
-
کفش
پنجشنبه 13 آبان 1395 11:58
-
خدارو هزار بار شکر
شنبه 8 آبان 1395 11:28
اشک شوق ریختم....دکتر به هی گفت مشکلت حل شده و فقط باید دوره داروهات رو کامل کنی و مراقب باشی ولی مشکل اصلی حل شده...خدای ممنونم
-
7 سال کار
پنجشنبه 15 مهر 1395 11:24
امروز دقیقا از اون روزی که رفتم سرکار 7 سال میگذره...7سال سابق و تجربه کاری
-
سفرنامه
سهشنبه 13 مهر 1395 09:50
شبی که رسیدیم چون توراهش آش خورده بودیم ، کسی چیزی نخورد دیگه...اولش من و یه زوج و هی اومدیم و فرداش قرار بود زوج بعدی بیان....تا رسدیم یکم ویلارو سروسامون دادیم و یکمی دورهم نشستیم بعد یکمی درینک کردیم و هی نخورد...بعدش چشامون بخاطر خستگی سنگین شد...هی جامو تو اتاق طبقه بالایی انداخته بود و وقتی کنارش خوابیدم دنیای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مهر 1395 14:22
-
سفر به شمال
شنبه 10 مهر 1395 10:52
از روز سه شنبه عصر تا همین دیروز مسافرت بودیم و جاتون خالی ، من و هی و دوستاش و دوست دختراشون....چند شب خوب و بارونی....باید بیام از سفر براتون بگم... امروز هی بعد از یه مدتی سرحال شده و داره میره برای کار و خداشکر سرحالتر شده
-
این مدت
دوشنبه 5 مهر 1395 10:13
همه این مدتی که ننوشتم اتفاقا و حسای خوب بود ، بعد از تولدم با مهر خواهر هی هماهنگ کرد بودیم بریم کنسرت و بهترین فرصت بود که مامان و بابا مهر رو ببینن، مهر بعد از کار اومد خونمون و شام باهم بودیم و بعد از شام دخترعموشو دوستش اومدن دنبالمون که بریم کنسرت و از کلی این دیدار حس خوب و مثبتی موند....خداروشکر....اینکه...