سر صبی وسط کارای باسازی خونه جدید بودیم و هی گفت چیکاره ای که گفتم امروز اوکی نیست ولی یازده به خونه گفتم که از ساعت 4 به بعد میرم بیرون و مرخصی گرفتم از حضور در باسازی و به هی اطلاع دادم که شاید دلش بخاد بیاد پیش دوس دختر جونش ولی چیزی نگفت ، دو سه بارم گفتم مرخصی گرفتم از خونه ولی فقط گفت خب و باشه...بعد دیدم باید بگم زنده باد خودم و بزنم بیرون وجمعه رو برای خودم تفریح ایجاد کنم و خبری از یار شفیق نیست ...هی نیومد جمعه پیشم ، هم هرکول مریض بوده و هم چندتا کار داشت و دیگه دیده شبم باید بره فوتبال و اگه بیاد پیش من به فوتبالش نمیرسه...منم یکمی بهونه گیری کردم و دلتنگی ولی بعدش دیگه خودمو ساکت کردم و قانع و مثل دخدرای خوب بابت اینکه دلم تنگ شده و بهونه گرفتم از هی معذرت خاستم و دست بر زانو رفتیم تجریش...اوکی کردم و به بچه ها که میدونستم لمیزن کفتم میام ، همه کافه لمیز منتظرم بودن و کلی گفتیم و خندیدیم و پاساژگردی کردیم و تل خریدیم...سالگرد عقد عروس جون دوستمون دعوت شدیم....تو ترافیک برگشت اتوبانم که بودم هی داشت میرفت فوتبال و شب که رسید خواب بودم ولی بعد پاشدم و باهم یکمی حرف زدیم...قشنگ اولش که میرفتم تجریش فاز جمعه دلگیر تنها داشتم بعدش کلی تو دلم با خودم حرف زدم و فازمو عوض کردم....