عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

دومین قرار سال جدید

قرار دقیقی نداشتیم که صبح جمعه باهی حتمن بریم صبونه یا کوه و چون پنج شنبه شب دایی هی و خانوادش اومده بودن خونشون هی گفت قرار صبح رو به عصر موکول کنیم و همین طور شد و عصر جمعه من شک داشتم هی دلش میخاد بره با دایی اینا پیک نیک یا به دیدنم بیاد اما هی اومد به دیدنم...کمی دیر رسید و ترافیک رو بهونه کرد اما بعد متوجه شذم رفته بوده از شوکتی برام ابمیوه مورد علاقم رو بگیرهوقتی سوار هرکول شدم کلی خوراکی توش قایم بود شادونه...پاستیل...بادوم زمینی و البالو خشکه...با همه ذوقش برام شادونه رو تو قاب ینه...البالو رو زیر صندلیم و اون یکی رو تو داشبورد قایم کرده بود و دو شماره شهرزاد رو اورده بود...هی همیشه منو به وجد میاره و باعث میشه ذوق کنم....قبل از اینکه هی بیاد تمام  زوجهای دخدرعمو وپسرعمویی عید دیدنی اومده بوده 16 نفری میشدن...همه جوون و تازه ازدواج کرده...با انرژی خندون و کلی سرحال شده بودم....اما خب قبلش هم یه مشکل بین مگی و ارش پیش اومده بود باعث شد وقتی برای هی تعریفش میکردم از شدت غمش  زار زار گریه کنم و هی مثل همیشه ارومم کنه...منطقی برام حرف بزنه و یکمی بغلم کنه و سرحالم کنه...بعدم باهم چنداسکوپ بستنی بخوریم کلی بگیم و بخندیم و هوای پارک و خوشگلیاش و قورت بدم و هی سرحال تر شم....شام هم در جهت کم خوردن رفتیم یه برگر نصف نصف هاکوپیان خوریم  و شییش تا فیلم خریدیم و خیلی بهمون حال داد و هی سه تا از فیلمارو داد بهم...بعدشم تو ماشین با هی دردودل کردم و گفتم حرفام با بابارو در مورد هی....اینکه بابا میگه هی چقدر پات وایستاده؟و این چیزا... هی هم گفت بابام اونذفعه تو مسیر دکتر بهم گفت به محض بازگشت سلامتیت میریم خواستگاریه دختری که میخای ، ماشین و کارت که برپاست...خودم برات عروسی میگیرم و یه خونه ...نگران نباش....حمایت پدر هی دلگرمیه بزرگیه برامون...در ضمن میگفت مامانم انقدر دوستت دارهکه هرجا میره عکست رو نشون میده و میگه این دوستشه و میخانازدواج کنن ...عروسم فرشتس....بعدم یه چیز عالی تر...اخر این هفته دوستام میان خونمون تا یه تولد سورپرایزی واسه عروس دوماد جمع بگیریم و به مامان و بابا اعلام کردم هی هم جز همون گروهه و اگه موافق باشن میخام اونم بیاد خونمون و مامان و بابا موافقت کردن....و این برای من پیشرفت بزرگی تو رابطمونهیه بارم من به صورت رسمی واسه تولد دوست هی رفتم خونشون و مامان باباش میدونن رفتم و اینبارم هی میاد واسه اولین باراخ جوووون....درمورد مسئله سلامتی هی ترجیح  دادیم  وقتی حل شد تو جلسه اشنایی موضوع رو اعلام کنیم  به خانواده من و من با همه وجودم دعا میکنم مشکل حلش شه و جراحی به زودی انجام شه و درمان انجام شه...ولی دلم اروم و راحته...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.