عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی
عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

در استانه دهمین ماه...

با مشورت تصمیم میگیریم که هی بیاد و امروز بریم به یه جای قدیمی تهران تا هم اونجارو ببینیم و هم هی خرید کنه...تا هی بیاد آماده میشم و منتظرم...میرسه  زنگ میزنه میگه اگه تا دو دقیقه دیگه پایین نباشی امشب نه کولت میکنم نه میبرمت مسواک! میخندم...امروز به یاد اون اردیبهشت کنار همیم... تو پارکینگ لاله زار ماشین رو پارک میکنیم...تو تاریکی راه پله های پارکینگ یهو از زمین فاصله میگیرم و با صدای خنده هردومون دستمو حلقه میکنم دور گردنش...ما تو تک تک و گوشه گوشه های این شهر خاطره میسازیم...نمیدونم هی به چی فک میکنه اما اون لحظه که چونم رو گردنشه و دستامو حلقه کردم دور گردنش زمان واسم یخ میزنه و میرم تو خودم..." خدای من مرسی واسه این تکیه گاه گرم...خدایا میشه هی همیشه واسه رسیدن بهم همینجوری ذوق داشته باشه؟اینجوری عاشقانه منو بدزده،حتی اگه روزی باهم یکی شدیم بازم تا یه جای خلوت پیدا کرد اینجوری یهو تو اسانسورا و راه پله ها سورپرایزم کنه؟؟؟!خدایا مرسی واسه اینکه هی ماله منه..."وقتی میزارتم زمین دوباره برمیگردم به دنیای واقعی و هی با شیطنت میگه:"همیشه اینجوری باش،چاق نشیا"میخندم و دست و دست تو تاریخ قدم میزنیم...لاله زار، فردوسی...ساختمونا و ادما ، شلوغی،انقد تند تند را میره که نمیرسم بهش و خیلی جاها که شلوغه از هم فاصله میگیریم و خیلی جاها که نمیخام دستم از دستش دربیاد هر جوری شده از بین جمعیت رد میشم تا کنارش را برم.عین ادمای تخس و وروجک ویترینارو تند تند و یکی درمیون نگاه میکنه و بیشتر از چند دقیقه برای هر ویترین وقت نمیگذاره،کفشی که دوس دارم بگیره اندازه پاش نیست،اونیم که خودش دوس داره خوشگله اما رنگش خوب نیست،تاحالا برای خرید به اینجور جاها نیومده بودم و تجربه خرید برای اقایون خیلی جالب بود! بلوزی که میبینم بهش میادخیلی زیاد،میخردش،اون کتا هم شیک بود..بعد از خوردن ذرت و اب پرتقال برمیگردیم  به سمت ماشین...بغلم میکنه...صورتمو نمیتونه ببینه، بغض میکنم و چون نمیخام بفهمه به بهونه بوس کردن لپش گازش میگیرممحکم...اونم تلافی میکنه!وقتی داریم از پارکینگ بیرون میایم تو روشنایی لامپا لپای همدیگرو بررسی میکنیم که جاش مونده یا نه؟!

چون هی هوس یه چیز خاص کرده و دل منم یهو هوس میکنه میریم سراغ  ساندویچ پیشنهادی هی، سر میز شام همه حواسم به هی هست...اما نه مستقیم ، تو سکوت شاممون رو میخوریم و قبل شام به هی میگم من تو این مدت متوجه شدم یه چیز جالب درموردت"حق دیگران رو بر خودت ارجح میدونی" ولی براش توضیح ندادم چرا به این نتیجه رسیدم....بعد از شام پیش بسوی خونه....تا رسیدن به خونه سر جام میخابم، هرازگاهی حرف میزنیم...اما نصفش تو دلمونه و سکوت.وقتی میرسیم محکم بغلم میکنه...رسیدیم و لحظه دوس نداشتنی!جدایی...

نمیدونم چه حسیه که دلم میخاد اینبار خودم بوسش کنم؟بی هیچ فکری تو یه لحظه محکم بوسش میکنم...دوباره بغل،وقتی میگه:جدایی ازت برام سخت میشه...و اینبار اون منو میبوسه...و بازم!دلم میخاد زمان یخ بزنه،از ماشین که میام بیرون اروم اروم میرم....انگار با یه مشت نخ نامریی منو دوختن به تن هی...دلم میخاد برگردم و دوباره بغلش کنمم کنه اما حس میکنم هی باید بره،طول خیابون رو تا خونه طی میکنم و وقتی برمیگردم  تا مثل همیشه برام دست تکون بده جای خالیش رو میبینم و یه جوری میشم، یه حس عجیبیه، به روزی فک میکنم که شاید مدتی نباشه و من باید روزا و شبا  رو تنها بی هی تو این شهر پرخاطره بگذرونم.....شهری که خیلی جاهاش شده پناه خاطره های ما دوتا...یهو یادم میفته خریدش زیر صندلیه ماشینه...زنگ میزنم تا بهش یاداوری کنم که جا نمونه تو ماشین

با خودم امروز رو مرور میکنم و گوشیم کنارمه ، زنگ میخوره...سلام نیلوفر،چطوری؟ طول میکشه تا صدارو بشناسم...صدا آشناس، محمدعلیه...با خوشحالی حال و احوال میکنیم و میگه: چطوری دختر جان؟ حال این برادرتو نمیپرسی؟ میگم:ببخشین اقای برادر....میخنده و میگه: شاکیم ازت، کجایی؟!مهمونی نمیای،بیرونم نمیای،دور ماهارو خط کشیدی؟یه زنگ بزن حداقل...میخندم و میگم:حوصله هیچی رو ندارم، سرمم خیلی شلوغه،مامانت خوبه؟میخنده و میگه: شب ولنتاین خواهر عزیزم تنها نشسته؟نیلو خونه ای یه سر بیام؟هم ببینمت هم کادوتو بدم؟بهرحال دوس ندارم تا وقتی کسی تو زندگی تو و مه سیما (خواهرش) نیست ، حس تنهایی کنید و وقتی دوستاتون واستون از کادوهای رنگی پز میدن دلتون بخاد،من که نمردم!من شما دخترا رو میشناسم، بعد ادای دخترونه دراورد و گفت:ببین دوس پسرم چی برام خریده! از لحنش خندم گرفت و که نزاشت حرفم تموم شه و گفت: اینجوری هی بهتون پز میدن و صدای خندش تو گوشی پیچید، اروم گفتم: من کادومو گرفتم برادر جان، برو سهم منو بده به مه سیما...حس کردم جا خورد و گفت: به، کیه طرف؟بیخبر؟میگم ازت خبری نیست....همونه!ای ناقلا، نمیای و نمیری، پس توهم بعله!چرا نگفتی بهم؟باید ببینمش نیلوفر،حالا بگو ببینم چی خریده واست؟دروغ میگی،من باورم نمیشه!تو...عمرا!میخندم و میگم :یه کادوی خصوصیه..پیرمرد واسه دوس دخترت چی خریدی؟گفت:مسافرته،هنو هیچی،اما تو فکر یه سگم،همون جیبیا که دوس داره.مکالمه تموم میشه و تصمیم میگیرم تا هی رسید خونه بهش ولنتاین رو تبریک بگم، پارسال 25 بهمن همگی پیک نیک بودیم یه روز قبلش پری و دوس پسرش ولنتاین باهم بیرون بودن و تو پیک نیک داشت از کادوش میگفت و من اون روزا تازه داشتم هی رو میشناختم و عاشقش نبودم  و با اینکه یادم بود اما نه هی به من تبریک گفت و نه من چون این روز واسه عاشقاس،اما امسال حواسم به همه چیز بود.تو این فکرا سرگرم اینستاگرام بودم که دیدم هی وقتی با من بوده انگار که یه پیج رو که شب قبلش پاک کرده بود دوباره دنبال کرده!خشک شدم....هی تمام لحظه ها با من بود و من دیدم اینکارو نکرده، کی اینکارو کرده!؟من به چشمام و هوشم شک ندارم؟ظهر قبل از اینکه هی بیاد دنبالم بهش گفتم یه پیج رو فالو کنه و کاملا همه چیز رو نگاه کردم،اون پیج نبود...اما گزارش داده بود هی 50 دقیقه قبل دوباره اون پیج رو فالو کرده...سریع بهش مسج دادم،چون رانندگی میکرد پشیمون شدم و گفتم بزار برسه خونه تا بهش بگم یکی غیر از خودش رمز اینستاگرامش رو داره اما خودش زنگ زد، بهم  با شوخی گفت شاید دیروز تعطیل بوده و خارج از ساعت کاری الان ثبت کرده!همچین چیزی امکان نداره!

من نگران این قضیه بودم اما این قضیه واسه هی یه جورایی عادی بود!پروفایل ادم،دستخطش،امضاش و ایمیلش مثل هویتش میمونه و هی گفت بزار برسم خونه....

عصبی بودم نه بخاطر اون پیج،برای سواستفاده از هویت هی!

خلاصه مطلب این شد که هی فک کرد من بهش اطمینان ندارم درحالیکه من داشتم گوشی رو میدادم دست هی که"پسر جون،دارن از اسمت استفاده میکنن"

از عصبانیت میلرزیدم و همه بدنم یخ کرده بود، به خودم فحش می دادم که چرا انقدر حساسم؟

هی مسج داد:"خوب ازم تشکر کردی،بهم اعتماد نداری؟باشه،من واسه امروز دو هفته زحمت کشیدم..."

راست میگه...من گند زدم به خاطره امروز اما منظورم توهین به هی نبود!

عصبانی زنگ زدم به دوستم و پرسیدم چطوری باید کلا اینستاگرامم رو حذف کنم؟انقدر عصبانی بودم که نپرسید چرا!کلا اینستاگرام رو حذف کردم تا اینجوری عصابم خراب نشه و هر دفعه نگران چیزایی باشم که برای هی خیلی عادیه . من منطورم توهین به هی و خراب کردن امشب نبود،من حساسم رو هی و بیتفاوت نیستم و به همه چیز اهمیت میدم ولی هی سوبرداشت کرد و این برام خیلی دردناک بود وقتی بهم گفت:"تو به من اعتماد نداری!"

تموم شد، دیگه اینستاگرامی ندارم تا ببینم هی چه شکلی فکر میکنه و از کیا و چیا خوشش میاد!تمومش کردم،نمیدونم هی چیکار کرد اما کاریم  ندارم.یه جاهایی به خودم فرصت میدم....این اتفاق برای من اصلا کم نبود، عاشقم و عاشقانه دوسش دارم اما اتفاقای اینجوری یا مثل این اگر پیش بیاد انقدر رو اعصابم تاثیر میذاره که نمیدونم چی میشه!اگه سال دیگه یکی از طرف هی برام چیزی فرستاد یا کاری کرد که بدتر از این بود چی؟؟!دنیای اعتماد به هی،بالاخره یه جایی کم میارم و هی هم اذیت میشه،من بالاخره باید بفهمم کی و چرا اینکارو کرده،باید دلیلش رو بدونم تا یا حلش کنم یا .... بمیرم!چون نبودن دستای هی ینی مرگ من

بزرگش نمیکنم اما اگه الان با هی تو رابطه ام هدف داریم و رو آینده حساب کردیم، پس من همه چیز رو با دقت جلو میبرم و سرسری رد نمیشم.هی آدم آینده من خواهد بود پس همه چیز برام مهمه.

با هر ترفندی بودهردو همدیگر رو اروم کردیم و دیشب تموم شد و تمام دیشب خوابای دری وری دیدم و دم صب از فکر و خیال خوابم برد.

دم صب با خودم فک میکردم نکنه یکی هست که دلش نمیخاد من و هی با هم باشیم و میخاد مارو از هم جدا کنه؟! یه ذره شاخکم زیادی حساس و دقیقه، بالاخره میفهمم.

بدون هی....

نمیشه.نمیخام.

اه....

صب که بین خواب و بیداری مسج های هی رو می دیدم زبونم قفل بود،فقط براش یه قلب فرستادم

"هی عزیزم، مرد دوس داشتنی من، میدونم مثل کوه محکم پشتمی...دنیا دنیا دوستت دارم.وقتی با نگرانی بهت این قضیه رو توضیح دادم به جون خودم نمیخاستم بگم تو اینکارو کردی،داشتم با دلسوزی مثل وقتایی که تو بهم میگی مراقب باش،میگفتم هی مراقب باش.کنارم باش.نه مقابلم...کنارم باش و برای خودت اهمیت قایل شو و ببین این قضیه از کجا اب میخوره و هرجوربه حلش کن،تو مرد منی و برای هر مشکل یه راه حل پیدا میکنی،مثل همین امروز که مرخصی گرفتی،تو بخای میتونی،حالا هم بازم معدرت میخام از این سوتفاهم."


یه جمعه با طعم اولین کمک هی♥

جمعه صب بعد از یه صبونه خوب و مفصل...شوی یکی از دوستان بودم...مانتو و پاپیون و اکسسوریز،کارای قشنگی بود...دوست پسر این دوستم کافه داره و اکثر دختر پسرای کافه باز اومده بودن و دوست پسرش هم بعد از نیم ساعت با یه دسته گل خیلی قشنگ رسید...با بچه ها کلی کارا رو دیدیم و بچه ها یه مقدار خرید کردن،غروبش قرار بود من برم برای یه کار شرکت جایی یه سری سفته تحویل بگیرم و یه سری کار اینجوری داشتم،نزدیکای ساعت دو که هی رسید و گفت امروز میبینمت کلی خوشحال شدم،داشتم به این فک میکردم که چه جوری هماهنگ کنم که هم به کارم برسم و هم به دیدن هی!با یه ذره فکر میشد فهمید که من اگه برم برای کارام زودتر از هشت نمیرسم به هی و وقتی به هی گفتم خودش گفت باهام میاد،حس خوشایندیه...اولین باری بود که هی برای کمک به من میومد و همراهم بود...حس خوشایندی بود اما یه حس مزاحم هم بود که میگفت:"نباید هی بیاد،چرا مزاحمش میشی...خستس...باید کلی ترافیک بکشه و اذیت میشه"اما به هر ترتیب بود بعد از شو با بچه ها ناهار رو خوردم و خودم رو رسوندم خونه و بعد هی اومد!دلم براش یه ذره شده بود:)
کل طول مسیر رو با هم اهنگ خوندیم و حرف زدیم و من رفتم به کارم رسیدم و وقتی برگشتم هی پشت برگ مرخصی یه نامه کوچولو واسم نوشته بود:)
بعدش از مرکز شهر رد شدیم و هی از خانواده مادریش گفت و گفت تا رسیدیم به ایستگاه شکم،یه ظرف سالاد که با دست خوردنش رو خیلی دوس داشتم!آخه همه چی با دست خوشمزس...با اون پیتزای خوشمزه و حرفای من و هی.
هی یه حرفی زد که دقیقا عینِ عین فکرِ من بود...
"من اگه همون اول میومدم و بهت پیشنهاد دوستی میدادم ینی که صرفا از ظاهرت خوشم اومده بود و حالا اومدم جلو تا باطنت رو بشناسم...من صب کردم...ما خرداد،تیر و مهر تا بهمن با هم دوستای عادی بودیم و خیلی بیشتر شناختمت!بعد باهات دوست شدم و این درسته چون صرفا ملاکم ظاهرت نبوده!"
هی با این حرف زد به هدف...دقیقا موافقم،بخاطر همینه که دوستی توی دور دور کردن با ماشین و خیابون رو قبول ندارم و هیچ وقت زیر بارش نرفتم،چون ملاک ادما یه ظاهر سطحیه که اصلا معیار خوبی نیست و دختر و پسر با دیدن قیافه هم،هیکل و قداشون،مدل حرف زدن و خندیدناشون و پول بابا و ماشین و مارک لباس دوست میشن و این از پای بست غلطه!و ازدواجای این مدلیم از پایه ویرانه!!!

وقتی با شکم سیر میخایم یه طبقه بریم پایین و هی تخس میگه بیا با اسانسور بریم...بعد تو اسانسور همونجوری بغلم میکنه که تو راه پله پاساژ بغلم کرد...ینی انقد پرِکاهم؟...محکم دستمو دور گردنش گره کردم خودمو تو بغلش مچاله کردم...دوتا حس داشتم...یه حس خجالت از هی و استرس و یه حس عشق و دلتنگی که نمیخاستم تموم شه:(
موقع برگشتن هم فکرم درگیر بود،درگیر این که هی عزیزم حالا باید بعد از این همه رانندگی و خستگی کلی راه بره تا برسه خونه و نکنه خوابش بگیره و بعدشم صب زود باید بره به کارش برسه!همیشه وقتی میفرستمش بره از خدا میخام صحیح و سالم برسه خونه...با هی از قدیما گفتیم و زندگیا...راستش به نظر من زندگی تو مرکز شهر کار سختیه واسه ادمایی مثل من یا هی که توی شمالی ترین منطقه شهرمون زندگی میکنیم که بالطبع خلوت تره و دنج تر...خب من خودم مرکز شهر بدنیا اومدم و عاشق فضای گرمش هستم اما زندگی تو این شلوغی به نظر کار سختیه چون به جایی عادت کردم که خلوته و دنج و اروم.اما حال و هوای مرکز شهر مثل سابق هنوزم صمیمیه و کثیف خوریا و مغازه های دور از وسایل لوکس...میوه فروشیا و قنادیای قدیمی...دستفروشا...کوچه های باریک"آشتی کنون"به قول هی...هنوزم قشنگیه خودش رو داره!

دیدار قبل از سفر

جلوی خیابون شرکت منتظرمه...عینکش خیلی به صورتش میاد...ریبن...میریم اب انار همیشگی...تو کلی ترافیک میریم و تو کلی ترافیک میایم...دستامو از دستاش درنمیارم...نمیخام این ساعتا تموم شن...اما تموم میشن...موقع خداحافظی...دلم هنوزم میخادش...اما باید بره...وقتی از ماشین پیاده میشم اشک چشمام رو تار میکنه...بر نمیگردم .و میرم...

دیشب

دوستش بهم زنگ میزنه تا یه برنامه سورپرایزی براش ترتیب بدیم....وسط هفتس و ما باید زود برگردیم اما هر جوریه تصمیم میگیرم برم و سورپرایزش کنم...شده فقط یه ساعت ببینمش...تمام روز فکر و ذکرم پیش اینه که وقتی سورپرایز میشه چقدر خوشحال میشه...از شرکت میام سریع اماده میشم و همراه دوستام میریم...نمیشه به مامان و بابا بگم چون اگه راستش رو بشنون قبول نمیکنن تو اون جاده اون وقت شب رو!قیافش رو که میبینم کلی دلم براش تنگ میشه...تمام مدت مهمونی رو جلوی خودمو میگیرم....وقتی دم پله کولم میکنه...همش نگرانم نکنه بیفتیم!اما هی قویتر از این حرفاس♥کلی حس خوبی بود...

چون بقیه دیر میان مهمونی هنوز برپا نشده...کم کم بچه ها میان و مهمونی شون شروع میشه...تمام مدت حواسم به همه چیز هست و میبینم...ساکت...وقتی دخترا و پسرا و مدلاشون رو میبینم اصلا واسم چیز تازه ای نیست...من تو این جمع ها کم نبودم اما هیچ وقتم از بودن تو این جمع ها لذت نبردم...بیشتر حس بد داشتم.....تا اینکه بهم خوش بگذره....من به رابطه ها تو چهارچوب خیلی معتقدم...وقتی میبینم یه دختر یا پسر جلوی دوست دختر یا پسرش کارایی میکنه که جز خط قرمزهاست...شوخیایی میکنه که نباید بکنه بدم میاد!دست خودم نیست...وقتی اون دختر که به نظرم دختر خیلی خوب و خون گرمیم بود و معلوم بود ادم راحتیه با هی سلام علیک کرد و هی رو بغل کرد یه لحظه کل بدنم منجمد شد!اینکه دختری بغیر از من تا این حد به هی نزدیک شه دیوونه م میکنه...نمیذارم هیچ وقت هی این حس رو لمس کنه چون به نظرم ازار دهندس...نمیذارم چه هی باشه و چه هی نباشه ادما از یه حدی بهم نزدیکتر بشن...وقتی اینکاره دختر رو دیدم سرمو گرفتم یه طرف دیگه...بعدشم سعی کردم دیگه به روم نیارم...واسه من مهم نیست که اون دختر منو میشناسه یا میدونه من کیم...هر کسی باشه دلم نمیخاد اینطوری با هی راحت باشه!تو این قضایا خیلی حساسم و حتی تو شوخی های هی با دوستای خودم هم همیشه دوس دارم یه حد و مرزی باشه...چه برسه به بقیه.طول مهمونی که مدت کمی رو اونجا بودیم به چشم رفتار دخترا رو می دیدم و به جنس خودم لعنت میفرستادم....شاید به چشم هیچ کس نیاد اما به چشم من میاد چون من روی ارزش و دختر بودنم خیلی زیاد احترام قائلم  و حرص میخورم  چرا یه عده باید جوری رفتار کنن که ارزش دختر اینجوری بیاد پایین...شوخی خیلی قشنگ و خوبه اما من فرق شوخی سالم رو با چیزای دیگه میفهمم...احساس میکردم من تو اون جمع تو ذوق میزنم...و میدیدم که با ادمای اونجا یه عالمه فاصله دارم...درمورد گوشی هی...دلم نمیخاست  گوشیش رو ازش بگیرم چون اینجوری نمیتونستیم در ارتباط باشیم...ناراحت شد...اما من گوشیش رو با سیمکارت خودش میخام...من نمیخام از گوشیش استفاده کنم و سیمکارت خودم توش باشه!موقع خداحافظی که رسید وقتی محکم بغلم کرد واقعن دلم نمیخاست تموم شه...وقتی تو چشماش نگاه کردم که قرمز شده بود دلم نمیخاست بین اون ادما تنهاش بذارم...ادمایی که دوستاشن اما من دلم نمیخاست پیش اونا باشه...اخرین تصویرم ازش یه مردی بود که به زور جلوی خودشو گرفته!تمام راه تا تهران بغض داشتم...و همش میگفتم کاش کم مشروب بخوره...کاش کم قلیون بکشه...کاش کتش رو نمیگرفتم نکنه سرما بخوره!شب کجا میخاد بخابه؟چی میشد اصلا قلیون نمیکشید!یادمه یه روزی اون اولا بهم قول داده بود نکشه و منم قول داده بودم تنها هیچ مهمونی نرم!رسیدم خونه خیلی دمغ بودم...سنگین بودم...هیچی نخوردم...یه شب بخیر گفتم و به بهونه خواب اومدم و یکم گریه کردم و سبک شدم...هی مسج میداد...منم جواب میدادم و دلیل این همه ناارومیم رو نمی دونستم!هی فردا دیگه پیشم نیست و یه مرحله جدید از زندگی روش رو بهم نشون خواهد داد...!