-
یه سه شنبه که با همه سه شنبه ها فرق داشت!
سهشنبه 24 اردیبهشت 1392 22:24
یه سه شنبه...یه سه شنبه که با همه سه شنبه ها فرق داشت...نامه رو دادم به"هی"...دردودلای همه اون طوفان بود...اون طوفانی که چند ماه ما رو از هم بی خبر گذاشت....اصلا علت اون طوفان ناگفته های من بود...همه خواسته های من تو اون نامه بود..."هی"ورق میزد و میخوند و هر ازگاهی یه حرفی ام میزد...حس میکردم داره...
-
بعد از طوفان همه چیز بهاری شد!
یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 23:22
اینجا فقط "شی"مینویسه و از "هی" مخفی میمونه تا روزی که فرصت و شرایط پیش بیاد و "شی" اینجا رو به "هی" نشون بده و حسابی غافلگیرش کنه!"هی" و "شی"یه سالی و چند روزی میشه همدیگرو میشناسن و بعد از یه طوفان کوچولو تو این اشنایی تو یه روز بهاری بالاخره فهمیدن که...
-
اولین مسج "هی" بعد از طوفان
جمعه 20 اردیبهشت 1392 23:19
"کلبه ی من"
-
اولین تانگوی عمرم با "هی"!
پنجشنبه 19 اردیبهشت 1392 19:15
صدای "هی"میپیچه تو گوشم... "تو کادوی تولدمی شی!" ...داریم میرقصیم!خُب قلبا خوشحال میشم اما کافی نیست!وقتی برام غذا میکشه لبخند میشینه رو لبام...بعد از این همه وقت دوباره مثل سابق با هم هستیم اما هیچ حرفی نزدیم...انگار من برای اون فرق دارم اما اون هنوز جایگاهش واسم معلوم نکرده...!چون میزبانِ درکش...
-
سر جات خوابیدم "هی"!
سهشنبه 17 اردیبهشت 1392 19:14
دیشب بدون اینکه بدونم این جایی که توش خوابیدم برای"هیِ"سرجاش خوابیدم..."میم"دوستش بهم گفت!
-
تولدش...
جمعه 13 اردیبهشت 1392 19:07
مشغول وبگردی بودم که اسم"هی" رو بعد از دوماه روی صفحه گوشیم دیدم!دعوتم کرد برای تولدش!اهنگ"خانوم گل"م میپسندم...
-
من دنبال رابطه الکی نبودم و نیستم!
دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 19:03
از وقتی همه چیز با "هی" تموم شده پیشنهادای رسمی و غیررسمی زیادی داشتم...از پسری که از سال اول دانشگاه دنبالم بود تا خواستگاری که معرفش فامیلای مامان و بابا بودن...اصرار بابا و مامان که"حداقل یه بار باهاش برو بیرون...ما اجباری نمیکنیم!میگیم فقط برو ببین"اینا بدجوری رو مخمه!از زندگی متاهلی...
-
صورت کتابی
چهارشنبه 28 فروردین 1392 11:47
"هی" جان تو "اف.بی"بهم رکوئست داد!
-
برمیگرده!
سهشنبه 27 فروردین 1392 23:46
تو محوطه که دیدمش همراه "سان"رفتیم جلو تا با هم سلام علیک کنیم...خوب برخورد کردیم و خیلی عادی...هردو...هم"هی"...هم"شی"...انگار نه انگار چیزی شده...لبخند زد...داشت از کارای اداری دانشگاهی میگفت...زیاد باهاش هم صحبت نشدیم و من بیشتر گوش میدادم مگر اینکه مستقیما مخاطب بودم...یه جا هم اومد...
-
درکه بیاد "هی"
یکشنبه 25 فروردین 1392 23:42
امروز با بچه ها درکه بودیم...صدای اب دیوونه کننده و قشنگ بود...کنار اب یاد "هی"افتادم!نمیدونم چرا ؟ اتفاقا یه گروه اومدن روبروی تخت ما نشستن که بچه ها بیاد گروه خودمون افتادن!
-
دردودل های نگفته شماره دو!
پنجشنبه 8 فروردین 1392 14:28
دوباره عکسا و ویدئو ها رو میبینم و لبخند میزنم به اون صورت سختگیر و جدی که همیشه مراقبم بود!سایه به سایه کنارم بود...مدت بودن ما کم بود اما انگار سال ها میشناختمش...که اینطور بهش اعتماد کرده بودم...یه نفس عمیق میکشم... به هرکی دروغ بگم به خودم نمیتونم دروع بگم...من اونو دوس داشتم...اون اولین بود برای من...و مطمئنم...
-
در عینِ ازادی باید کشش باشه!
پنجشنبه 1 فروردین 1392 10:00
خواب دیدم که با"هی" اشتی کردیم و مثل سابقیم اما درواقعیت میدونم همچین چیزی ممکن نیست چون نه من ادمیم که پیش قدم باشم نه اون و در ضمن الان بیست روزی از این قضیه میگذره...در ضمن اینکه هر چی پیش میرم بیشتر با خودم کلنجار میرم که "یه رابطه خوب رابطه ایه که در عین ازادی طرفین کشش بینشون باشه...نه وقتی...
-
دردودل های نگفته شماره یک!
دوشنبه 14 اسفند 1391 23:53
یه سری حرفا بود که هیچ وقت فرصت نشد به "هی"بزنم و حالم بده که چرا یه سری نگفته موند رو دلم و همه رو نوشتم تا روزی اگر شد بهش بدم...نامه های ریز ریزی که این مدت نوشته بودم رو جم کردم تو یه نامه بلند بالا...اما تصور نمیکنم بتونم بدم بهش چون همه چیز تموم شده و سی دی ها دستم مونده فقط...که اونم اگر ببینمش بهش...
-
پایان؟
چهارشنبه 9 اسفند 1391 18:27
امروز "هی" بخاطر کارش اصفهان بود و منم برنامم این بود که همراه "پ" برم هم یه سری به مغازه ها و پاساژها بزنم و هم برای تولد اخر هفته یه کادوی کوچولو بخرم...من به "هی" گفتم که دارم میرم و رفتم...اما مثل اینکه اینجا یه جورایی تهش بود!من کار خلافی نکردم...من خیانت نکردم...خلاف نکردم...ما می...
-
د - - - -!
سهشنبه 8 اسفند 1391 20:44
تو دانشگاه اسکار ضبط شده ی با دستای "هی" رو دیدیم...کلی لذت بردم...بعدشم کلی فیلم باحال ازش گرفتم...برگشتنی همراه "پ" و دوستش و "هی"بودیم و یه دنیا خوراکی خوردیم و شیطونی...بعدم من امانتی"هی" که دستم مونده بود رو با یه کاغذ کوچولو که روش نوشته بودم "د----" دادم...
-
هی و شی و تماشای اسکار...
دوشنبه 7 اسفند 1391 21:41
هیچ چز قشنگ تر از این نیست که "هی" و "شی" با وجودِ اینکه کنارهم نیستن اما کنار هم"اسکار"ببینن و نظر بدن و وقتیم که"شی"نتونست کامل ببینه"هی"ضبطش کرد تا فردا به"شی"نشونش بده...البته بهش نگفت که ضبط کرده و وقتیم"Adele" داشت اهنگ"اسکای فال"رو...
-
یه "هی" که باعث شادی"شی"شد...
پنجشنبه 3 اسفند 1391 16:00
اون روزی که من و "هی" از دانشگاه برگشتیم و دستای من رو تو دستاش گرفت دستام سرد بود...وقتی جدا شدیم گرمای دستش رو تا ساعتها حس میکردم!وقتی از هم جدا شدیم بهم مسج زد:"بهت مسج دادم که فک نکنی تنهایی...من باهاتم."همین مسج خنده رو لبام نشوند...
-
وقتایی که"هی"نیست.
یکشنبه 15 بهمن 1391 23:37
"هی"بخاطر شرایط کارش چند روزی نبود و من و "پ"برای کارای دانشگاهی همراه دوستای "هی" باهم بودیم و شب رو همگی خونه ما گذروندیم...نبود چون حسابی مشغول کار بود...
-
شب بارونی...من و هی!
پنجشنبه 12 بهمن 1391 23:34
"شی"دختری نیست که زود عاشق بشه و کور...اتفاقا انقدر ریزبینِ و همه چیز رو میبینه که از اون طرف غش کرده...من هر چقدر هم که از یکی خوشم بیاد اما...تمام خوبی و بدی هاش رو میبینم...من هنوز عاشق"هی"نشدم اما احساس میکنم با ادما و پسرای اطرافم متفاوته...میتونم روش حساب کنم...امروز همراه با "هی" و...
-
شب مهتابی...
پنجشنبه 5 بهمن 1391 23:55
اون شب با "هی" و بقیه دوستامون دعوت بودیم...اهنگی که برام گذاشت...دستمو که گرفت...کُتی که بخاطر سرما روی دوشم انداخت...اسمون اون شب...حرفا و کاراش...اینکه هر دومون از اتو کشیدن بیزاریم...و کلی حرف و خاطره دیگه!
-
وقتی عقربه ها از دوازده گذشتن!
چهارشنبه 4 بهمن 1391 09:00
وقتی عقربه های ساعت از دوازده گذشت...سوم بهمن تموم شد... من به "هی" گفتم: اره
-
ما چراغ هارو خاموش کردیم!
دوشنبه 2 بهمن 1391 23:27
بعد از امتحانش همگی تو کتابخونه دور هم نشستیم...خودمون بودیم چون موقع امتحانا خلوته...وقتی خواستم برم اب بخرم همراهم اومد و برگشتنی دور از جمع جلوی کتابخونه شروع کرد...یه سری حرفا زد اما من هیچ جمع بندی نداشتم تا حرف بزنم...و چون دختر دقیقی هستم چیز خاصی نگفتم تا به وقتش ...اما یادمه بهش گفتم:"من تابحال با کسی...
-
سفر پایتخت به دیار علم اون هم یه شب بارونی با "هی"
یکشنبه 1 بهمن 1391 23:26
چند دقیقه ای زیر نم نم بارون منتظرش موندم تا بیاد دنبالم...از دور دیدمش...موهاشو کوتاه کرده بود و همون تیپ اسپورتش رو زده بود که تُخس ترش میکنه...رسیدیم بهم...وسایلم رو ازم گرفت...کل راه رو تا مقصد سه تایی با دوستش"میم"حرف زدیم...هنوز نمیتونم قبولش کنم!نه که نخام...دلم عادت نداره...دلی که این همه سال تنها...
-
اولین تماس
یکشنبه 24 دی 1391 22:20
شماره"هی"رو روی گوشیم میبینم...پشت میز شرکت نشستم...صداش تو گوشم میپیچه... هی از اونور خط:"خاستم بابت دعوت دیشب ازت تشکر کنم...واقعن عالی بود...ممنون" شی از اینور خط:"ای بابا...این چه حرفیه...قابل شمارو نداشت..." ...
-
اولین مسج
یکشنبه 24 دی 1391 22:20
اولین مسج "هی"وقتی من و سان تو خونه کنار هم بودیم و ساعت تقریبا ده شب بود و فرداش امتحان داشتیم و داشتیم دردودل میکردیم وقتی رو صفحه گوشیم اومد کلی سورپرایزمون کرد... "سلام عرض شد..."
-
اولین شامِ رسمی گروهی ما در پایتخت!
جمعه 15 دی 1391 12:33
فراموش کردنی نیست هیچ لحظه ای با این گروه...تو سفره خونه شلوغ میکردیم و از سرو کله هم بالا میرفتیم و من حواسم به"هی"نبود...داشتم با دوستاش شلوغ بازی میکردم...بعدم موقع شام تو رستوران همیشگی مون صندلی روبروی من رو انتخاب کرد...اونجا دیگه حواسم بهش بود...در نوشابم رو باز کرد...وقت خداحافظی هم...