-
بیست و نهمین ماه و یه سالگرد خصوصی دوتایی
جمعه 24 مهر 1394 23:46
و امروز بعد از یه هفته هی رو دیدم....تو این هفته ساوه مشغول کار بود و جمعه ساعت چهارونیم اومد پیشم...پیش بسوی ماه سی...قرار بود اولش بریم خرید پاییزی اما بعد بنا به دلایلی برنامه عوض شد و رفتیم محله هی اینا تو راه هی برام دوتا ابمیوه و یه بسته پسته شور و دوتا ادمس خرسی بیاد پارسال خریده بود...گفتیم و خندیدیم و...
-
البوم تصویری
یکشنبه 19 مهر 1394 13:30
با هی تصمیم گرفتیم حالا که اینجا کتابچه مجازی دوستیمونه یه البوم مجازیم درست کنیم برای خودمون که عکسای مورد علاقمون توش باشه...تو اینستاگرام یه پیج میسازیم و پرایوت میکنیم که یه عده خاص ببینن و شاید فعلا تا وقتی رابطمون رسمی نشده فقط خودمون ببینیم و توش عکسامونو میذاریم با جا و تاریخش تا ثبت کنیم خاطراتو تا وقتی...
-
این جمعه
جمعه 17 مهر 1394 23:29
وقتی میگه در داشبورد رو باز کن و واست یه بسته پاستیل خریده کلی تو پارک لاله راه رفتیم و ی شام کثیف خوری زدیم بستنیم خوردیم و اینکه برنامه رفتن ما به المان و رفتن هی کلا کنسل شد و مشخص شد که اونجا نمیریم.
-
حونه عروس دوماد
پنجشنبه 16 مهر 1394 23:19
امروز خونه دوستام بودم که تازه عروسی کردن با اکیپ قدیمی دانشگاهیم...شب قشنگی بود ، دورهم گفتیم و خندیدیم و مراسم عروسی رو دیدیم و عکس و فیلما...باهم شام خوردیم و حرف زدیم... اسم دختر و پسرشون رو تو دوستیشون انتخاب کرده بودن... بردیا و بارانا تازه واسه بردیا تو زمان دوستیشون از دبی که رفته بودن از ربرتو کاوالی یه کفش...
-
تولدی دوباره
سهشنبه 14 مهر 1394 10:22
خواهر هی فرصت نشد روز تولدم بیاد و شنبه همراه با هی اومد پیشم...روزای قبلش پنج شنبه و جمعه خیلی روز بدی بود اخه کل روز بی حوصله تو خونه گذشت و مامان بابا سفر کاری بودن برای درست کردن مشکل یه زمین و هی هم نتونست بیاد چون خونوادش رفتن پیک نیک و ماشین نبود...شنبه ای من و هی و مهر سه تایی رفتیم پل طبیعت...بستنیم خوردیم و...
-
شب و روزمو یکی میکنم
دوشنبه 13 مهر 1394 23:56
تو کلت خیلی کلافگیه...خب دختری دیگه...دختر اونم از نوع احساسیش...دلت برای دستای هی تنگ شده...دلت میخاد بیشتر کنارت باشه....حضورش کمه و میدونی که برای ما شدن داره تلاش میکنه اما یه وقتایی مخصوصن شبا که زندگی ارومتره و کاری نداری یهو دلت میزنه زیر همه چیز و بی منطق میشی و اشک چشاتو بارونی میکنه....دلت میخاد خیالت راحت...
-
بوی یار
یکشنبه 12 مهر 1394 21:32
زیاده خواه نیستم ...! جاده ی شمال ... یک کلبه ی جنگلی ... یک میز کوچک چوبی با دو تا صندلی ... کمی هیزم ... کمی آتش ... مه ِجنگل ... کمی تاریکی ِ محض ... کمی مستی ... کمی مهتاب ... برای حال بیشتر چند کام قلیان.... و بوی یار ... و بوی یار ... و بوی یار ... پاییز یعنی عاشقی... خدا میداند چند پاییز دیگر فرصت دارم
-
و فیلم محمد رسول ا...
سهشنبه 7 مهر 1394 09:12
دیروز بعد از کار هی اومد دنبالم و پیش بسوی سینما برای دیدن فیلم محمد رسول الله.... تاو قتی نوبت سانسمون بشه با هی تو پارک ملت قدم زدیم و حرف زدیم...میگفت اونروز مامانم حالت رو پرسید گفت:"شی خوبه؟"گفته بود:"دیگه حالا که خونه فروش رفت ،کارت رو که راه انداختی به سلامتی باید بریم برات شی رو بگیریم ...خونه و...
-
خبر خوش
شنبه 4 مهر 1394 23:56
وقتی شنبه شب هی میگه:"خونه فروووووش رفت" الهی شکر...خوشحالم ...ممنونم خدا جون از اینکه کار هی رو راه انداختی ... این پول سرمایه کاریه که هی میخاد شروع کنه و الان امادس و تا چند وقت دیگه کارش رو با باباش اینا شروع میکنه و الان خوب موقعی برای فروش بود چون هی از الان اوایل مهر ماه 94 تا اخر سال فرصت داره و تا...
-
کاملا عقلانی
جمعه 3 مهر 1394 23:45
هی بعد از یه سفر کاری دو هفته ای شروز چهارشنبه رسید و همون شبش با دوستش میلاد بیرون بود و فرداش قرار بود به دیدن من بیاد ولی بخاطر قربونی و خونه عموش گفت شاید نتونه بیاد که من خودم گفتم نمیخاد بیای و بجای بیرون رفتن با هی خودم رفتم بیرون... راستش بعضی وقتا دلم از این دوس پسرایی میخاد که حرف حالیشون نیست و یهو غیر...
-
ارگانیک
یکشنبه 29 شهریور 1394 11:10
خب من یه شهریوری ام و یکی از ویژگی های مربوط به ماهم همین عشق به طبیعی بودن و طبیعته و بکر بودن و نزدیک بودن به اصله...واسه همین کم ارایش میکنم...واسه همین خیلی وقتا بی ارایش بیرونم...واسه همینه عاشقه طبیعت و سنتم....بخش سنتیه من خیلی قویه...من از یه سنی به بعد تصمیم گرفتم وقتی ازدواج کردم سلامت زندگی کنم...اینروزا...
-
سلام پر انرژی
شنبه 28 شهریور 1394 10:49
خب سلام....شی خلی خوشحاله اخه هوا عالیییییییییییییه! این هفته که گذشت چهارشنبه عصر بعد از کار با هدیه بودم....رفتیم برج افتاب یه کافه و شامم خوردیم....بعد لای کلی بارون و حرف دوییدیم تو ماشین...هدیه با سهیل رابطش بهم خورده و بدجوری پکر بود...از طرفی پنج شنبه با دخدرعمواینا کنسرت چارتار بودیم که فراتر از محشر بود و...
-
و بازهم ...
پنجشنبه 26 شهریور 1394 19:08
پنج شنبه صب با بابا و مامان و دوست بابا بیرون بودیم...دوست بابا بعد از سالها من رو دیده بود و به بابا گفته بوده دخترت قصد ازدواج نداره؟گفته بوده که برادر خانومم رو که میشناسی دنبال دختر خوبه...بابا برادر خانومش رو میشناسه...خانواده خانوم دوست بابا بیشتر از یک چهارم زمینا و مغازه ها و خونه های منطقه باغ فیض رو دارن و...
-
بیست و هشتمین ماه
سهشنبه 24 شهریور 1394 08:34
بیست و هشتمین ماه در حالی شروع میشه که هی عزیزم شمال مشغول یه کار پروژه ایه جدیده... این روزا که شماله چون مشغوله کار و اینترنتم نداره روزی چندین بار تماس میگیره و باهم حرف میزنیم...پریشب موقع خواب بهم اس ام اس داد:"عاشقنه دوستت دارم که به من درس عشق و محبت رو یاد میدی و با دامن صبوریت به من صبر و حوصله...
-
جمعه
جمعه 20 شهریور 1394 19:00
هی امروز چون ماشین نداشت و کمی هم کار داشت نتونست بیاد و قرار شد فردا بیاد بعد از شرکت پیشم....البته الان فهمیدم فردا برای کار یه هفته میره شمال و نمیبینمش تا هفته بعد
-
امان از دوری...
پنجشنبه 19 شهریور 1394 19:48
خیلی دلم میخاست امروز عصر هی بیاد پیشم...اما امان از بی ماشینی و دوری
-
خونه عروس دوماد
چهارشنبه 18 شهریور 1394 23:56
رفتم خونه دوستام که اول شهریور عروسیشون بود باید کلی تعریف کنم.... کادوشون رو خریدم...با سلیقه یه ظرف خیلی شیک خریدم از اینا که دستش پیوتره ، کادوکردم و پیش بسوی منزل دوست....خونه ....خونه تو یه کوچه بن بست بود...یه مجتمع پرواحد...جلوی در منتظرم بود...یه پیرهن قشنگ پوشیده بود و بسادگی همیشه بود...خونش همش سفید...
-
کلی دردودل
سهشنبه 17 شهریور 1394 22:45
هی پیاده و اومد و رفتیم پارک و پالیزی...ابمیوه خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و دردودل کردیم و سنجابک خوردیم ... بعد از سرکار کلی دردودل و حرف و اینا و بعدشم من اومدم خونه و هی هم رفت خونشون
-
تولدی دیگر با هی
جمعه 13 شهریور 1394 23:19
هی اومد دنبالم...لباسایی که خودم دوختم رو پوشیدم...اول بهم یه شاخه گل رز صورتی و سفید داد...بعد پیش بسوی بی بی برای خرید کیک نسکافه و شمع که تو قنادی پسرعمو و فرناز رو دیدم که سریع پیچوندم...بعد میرداماد و تولد بازی برام کادو یه دسبند چرم خریده که روش یه طلاس که مثل اچ لاتین پهن میمونه...دوسش دارم....و یه نامه با...
-
و 24 سالگی سلااااااام
چهارشنبه 11 شهریور 1394 12:13
امروز تولدمه....من بیستو چهار ساله شدم....دیشب خونوادگی جشن خودمونی داشتیم و هی کلی باهام تلفنی حرف زد...اخه عزیزدلم سرکاره و از شنبه که میرفت عذرخواهی کرد که نمیتونه بیاد برای تولدم و منم قبول کردم میدونم چقدر دوسم داره و اسش مهمه که تو روزش من رو ببینه اما خب باید قبول کرد زندگی همیشه مطابق میل نیست باید درک کرد و...
-
کلیپ عروسی
دوشنبه 9 شهریور 1394 12:33
از الان دارم به کلیپ مراسم عروسیم فک میکنم...اخه واسش فیلمنامه دارم....یه داستان واقعی از ما خیلی چیزا رو تو ذهنم ترسیم کردیم باید با هی حرف بزنم...البته تا اونجاییکه گفتم استقبال کرده!
-
اولین سفر با هی و گردهمایی خانوادگی
جمعه 6 شهریور 1394 11:36
صب هی اومد دنبالم و سر راه محمد دوستش رو هم بداشتیم ...بچه ها تو جاده منتظرمون بودن...میلاد و حمید و نیلوفر....پیش بسوی سفر یک روزه...همون اول راه متوجه شدم دورم شروع شده و دل دردای ریزم شروع شد...البته پیش بینی میکردم...تو راه کلی حرف زدیم و اهنگ گوش دادیم...وقتی رسیدیم یه خونه بامزه نقلی بود خونه باغ بود برای حمید...
-
و عروسی هم گذشت با کمی نقد جهت اطلاع و تجربه خودم
دوشنبه 2 شهریور 1394 09:53
رفتم ارایشگاه و موهام سشوار کرد و ابروهامو برداشت و برام مزه اضافه کرد....توارایشگاه هی زنگ زد...یکم نارحت و بهونه گیر بود...قرار شده بود باهم بریم عروسی و من ذوق داشتم...از ارایشگاه که اومدم بیرون بهش زنگ زدم...بهش گفتم"من نارحت نمیشم اگر نیای...عب نداره..."و بعد از حرفامون هی گفت میام میرسونمت میشینم تا...
-
عروسی امو
شنبه 31 مرداد 1394 11:37
هی دلش نمیخاد بیاد عروسی بخاطر دوستای دوماد و دوماد...به من که میگه با خودم میگم:"عیب نداره خب نمیبرمش اگه دوس نداره...نارحتم نمیشم نیاد"بیاد اونجا تنهاس..اما نمیخاد که تنها برم...بعد میخام باهاش با نرمی حرف بزنم ببینم نکنه دعوا کرده باهاشون اروم میپرسم که میگه:"میام...ولش کن" اخ نسبت به این کلمه...
-
این جمعه
جمعه 30 مرداد 1394 23:14
جمعه که میاد دنبالم اولش قرار شد بریم کافه ونهان اما بعد که هی پیشنهاد داد با دوستاش باشیم برناممون بهم خورد...یکم تو محل خودشون چرخیدیم بعد زنگ زدیم به دوستش که بریم دنبالش وبعدم رفتیم چندتا خونه قشنگ دیدم و رفتیم نشستیم و ابمیوه خوردیم و حرف زدیم...من شاتوت خوردم که خیلی خوشمزه بود و کلی حرف زدیم...حرف از گوشی شد که...
-
وقتی با بابا از هی حرف زدیم و خرید جهیزیه
پنجشنبه 29 مرداد 1394 23:49
مامانی راجع به هی میدونه حرفش رو پیش بابام پیش کشید...منم کلی از هی تعریف کردم و حمایت کردم و جوری عنوان کردم که هی میخاد بیاد ببینتش اما من به هی گفتم الان امادگیش رو ندارم...و به بابا اینطوری گفتم.... بابا یه حرفایی زد و یه سوالایی کرد و قرار شد هی رو ببینه اما بعد از چند وقت که من اوکی بودم(منتظریم کار هی اوکی شه و...
-
حمله ی نیروهای آچاچی
چهارشنبه 28 مرداد 1394 13:04
خدا بهم یه همسری داده که واقعا واسم گوشه....بزنم به تخته...گوش شیطون کر ، هی دوتا گوشه برام....انقد باحوصله منو گوش میده ...کیف کینم وقتی براش حرف میزنم اصلا وقتی به حرفام گوش میده سبک میشم و نارحتیم یادم میره....ما خانوما واقعا دوتا گوش میخایم که خدا این نعمت رو به من داده.... راستش دیشب نیروهای اچاچی از غرب حمله...
-
بیست و هفتمیش
شنبه 24 مرداد 1394 15:58
صب که داره میره سرکار تو راه بهم مسج میدیم... امروز بیست و هفتمین ماهه باهم بودنمونه خدا مرسی...دیشب شب خوبی بود، خیلی سبک شدم و خوشحالم. وقتی بهم از سرکار مسج میده و میگه کارامل جون ...عاشقشم
-
اختلاف مغز و قلب
جمعه 23 مرداد 1394 23:45
-
چارلی خوش اومدی
جمعه 23 مرداد 1394 22:09
سوار ماشین با هی داریم میریم...میگه:"گلوم درد گرفته...صدام یکم گرفته، یه جا داروخونه صب کنیم یه شربت بخرم" میگم:"اهان باشه...صب کن اینجا داروخونس..." ماشین رو پارک میکنه، میگم:"منم بیام؟" میگه:"اره عشقم بیا..." مثل دختر کوچولوا سبک و خوشحال دست تو دستش از خیابون رد میشیم...باد...