-
داره میره تبریز
دوشنبه 30 فروردین 1395 12:47
هی داره میره تبریز یه سفر کاری ....همینجور که داره دور میشه ددلم بیشتر تنگ میشه!
-
اولین حضور هی در خونمون
جمعه 27 فروردین 1395 12:22
تو اینستاگرام گفته بودم موضوع از چه قراره!قرار بود برای زوج عزیزمون از دوستای اکیپی من تولد بگیریم که خونه ما برنامه چیده شد و برنامه سورپرایزی بود...بعدش من از مامان سوال کرده بودم حالا که بچه ها هستن عیب داره هی هم باشه؟و مامانم موافقت کرده بود و به بابام هم گفتم و موافقت کرده بود و کلیییی ذوق داشتم که یه قدم جدی و...
-
ماه 35
سهشنبه 24 فروردین 1395 09:16
و ماه 35 ماه اینده تو اردیبهشت ما سالگرد سومین سالمون رو با هی جشن میگیریم خدایا از بابت اشناییمون ازت ممنونیم...امروز هردو سرکاریم و به نظرم اخر هفته به مناسبت تولدی که دوستانم رو دعوت کردم میبینمش دوست بابای هی تونسته از اون دکتری که اصلا وقت نمیداد وقت بگیره و فردا میره برای ویزیت تا نظر و تشخیص اون دکتر درمورد عمل...
-
حرفای شبانه
یکشنبه 22 فروردین 1395 23:14
به هی میگم:"هی؟" میگه:"جونم؟" میگم:"دلم میخاد بعد از 10 سال زندگی زیر یه سقف، بعد از فروکش خواستنامون و عادی شدن روال زندگی فقط هول باشیم که زودتر مهمونا شب از خونمون برن بیرون یا بچه هامون زود بخابن تا شده یه تایم کوتاه پایانی شب با ذوق تند تند با هم حرف بزنیم مثل دوتا دوست جونجونی ، یه تایم...
-
کلاس چشمی
شنبه 21 فروردین 1395 23:38
طبق صحبت با هی میخایم باهم کلاس چشمی برپا کنیم و با چشم حرف بزنیم تا خیلی وقتا تو جمعا آی کانتکتمون قوی باشه و به هم حرف ردو بدل کنیم....به نظرم رابطه قشنگ و خاص و بدرد بخوریه در ضمن از الن باید فک کنم به مهمونی شب پنج شنبه و تدارکاتش و یه چیزای بپزم برای مهمونام
-
دومین قرار سال جدید
جمعه 20 فروردین 1395 23:18
قرار دقیقی نداشتیم که صبح جمعه باهی حتمن بریم صبونه یا کوه و چون پنج شنبه شب دایی هی و خانوادش اومده بودن خونشون هی گفت قرار صبح رو به عصر موکول کنیم و همین طور شد و عصر جمعه من شک داشتم هی دلش میخاد بره با دایی اینا پیک نیک یا به دیدنم بیاد اما هی اومد به دیدنم...کمی دیر رسید و ترافیک رو بهونه کرد اما بعد متوجه شذم...
-
سفر
پنجشنبه 19 فروردین 1395 23:14
روز پنج شنبه بعد از کار دوست مهربونم اومد خونمون و کلی با مامان سه تایی شستیم و حرف زدیم و در اخر رفتیم واسه هفته بعد تولد دوستمون کادو خریدیم و مامان و بابا هم راضی شدن من هفته دوم اردیبهشت با این گروه یه سفر دو روزه شمال برم و البته نمیدونن هی هم خواهد بود و اصلا ویلا هی اینا قراره بریم خب نمیشه بگم و در ضمن گفتنش...
-
اینستاگرام وبلاگ
چهارشنبه 18 فروردین 1395 09:35
خب من سابقه وبلاگ نویسیم طولانیه و از 89 مینویسم...اما وبلاگام رو عوض کردم و تو این جریان دوستای وبلاگی هم گم شدن خیلیاشون...خب این وبلاگ ، خونه موندگاره خاطره های منه و من یه صفحه اینستاگرام قدیمی مشترک هم دارم که رمزش رو گم کردم و برای اینکه خاطره هام رو ثبت کنم به صورت مصور یه صفحه جدید وبلاگی ایجاد میکنم که هر کسی...
-
سال 95 شروع شده
شنبه 14 فروردین 1395 09:14
سال نو مبارک...ایشالله امسال پر باشه از سلامتی و خوشی و خبرای خوب....تعطیلات مثل باد گذشت...ما کل تعطیلات تهران بودیم و فقط روز 12 هم صب رفتیم زادگاه پدری تا سیزدهم شب...هی اینام از 3 عید رفته بودن شمال و امسال ویلا ساخته بودن و اونجا بودن تا 9 هم و فرداش دهم همدیگرو تو سال جدید دیدیم و رفتیم سینما"من سالوادور...
-
آخرین میرداماد
شنبه 29 اسفند 1394 09:01
دیروز ناهار میخاستیم املت هی پز بخوریم که نشد و ژامبون خوردیم...اخرین قرار سال 94 هم به پایان رسید و از سال جدید دیگه میرداماد نیست تو میرداماد هی سوپرایزم کرد و برام عطر مورد علاقم نارسیس رودریگز رو خریده بود عیدی واقعا عطر خوش بوییه...این شد اخرین قرار سال 94
-
بازارگردی و اجیل
پنجشنبه 27 اسفند 1394 09:00
صبح فردای چهارشنبه سوری برای خرید اجیل هی اینا رفتیم بازار دوتایی...دایی های هی اونجا حجره دارن...هی برای منم پسته و گوجه جنگلی خریده بود....کلی خرید کردیم و اومدیم با مترو پارکینگ مترو صادقیه...بعدشم رفتیم ناهار کبابی صداقت و منم عیدی هی و محصولات خرمایی دبی رو از کافه بتیل بهش دادم....هی هنو برام عیدی نخریده، فک کنم...
-
چهارشنبه سوری
چهارشنبه 26 اسفند 1394 10:18
شب چهارشنبه سوری نشد با هی باهم باشیم...هی با خانوادش بود و منم خونه موندم...حالا مفصله تعریف میکنم اتفاقش رو
-
ناخن کاشتم و سی سومین ماه سپری شد
دوشنبه 24 اسفند 1394 23:11
دوشنبه رفتم ناخن کاشتم خیلی دوسشون دارم فوق العاده طبیعیه امروز کلا بیرون بودیم و درحال گردش و خرید امروز سی و سومین ماه دوستی من و هی جونه...
-
هفته اخر 94
شنبه 22 اسفند 1394 09:27
خونه جدید تقریبا کامل شده ، پرده وصل شدن ،مبلای جدید چیده شدن ...خونه مرتبه و اشپزخونه اوکی شده و چیزی به عید نمونده...سال جدید سال 95 پارسال این موقع ذوق داشتم هی سربازیش تموم شه والان هی سرکار میره و خداروشکر میکنیم...امیدوارم بخش سلامتی هی هرچه زودتر خوب شه و خیالم راحتتر شه به امید خدا و سال اینده دیگه سال رسمی...
-
پیک نیک
جمعه 21 اسفند 1394 23:18
وای کل پنج شنبه با پریسا بیرون گشتیم و اینو اونور خرید کردیم...بعدشم اقا پرده ای اومد خونه و کار پرده ها تموم شد...بعد دیگه جمعه هم رفتیم پیک نیک کوهسار با دوستامون،شوهر دوستم مغازه موند و نیومد و ما نیلو دوستمو بردیم ، بعدش دیگه کلی حال داد و بچه هارو رسوندیم و خودمون رفتیم من میخاستم کیف بخرم و از دیوید جونز اریاشهر...
-
توت فرنگی
سهشنبه 18 اسفند 1394 08:09
هی یهویی عصر دوشنبه اومد دیدنم و چه کیفی داد بعد از کلی مریضی...واسم توت فرنگی خریده بود و شهرزاد اورده بود...بستنی خوردیم و کوروش رو گشتیم که شاید چیزی بشه بخرم که نیافتم بعدش دیگه رفتیم ای تی اف شام سالم خوردیم که هی جونم تازه خوب شده
-
تولد بی هی
یکشنبه 16 اسفند 1394 21:00
جمعه ای هی انقدر مریض بود و سرماخورده نتونست بیاد بریم باهم تولد و منم شیواعروسک اومد دنبالم و رفتیم...جای ه عزیزم خالی... بعدش فرداش به هی گفتم از دکتر سوال کن با این سرماخوردگی بیوپسی میتونی کنی یا نه؟که دکتر گفته بود بذار سال اینده بعد از تعطیلات خلاصه که هی جان ما هنوز مریضه
-
پارک گفتگو
چهارشنبه 12 اسفند 1394 23:04
چهارشنبه ای با هی رفتیم پیش دکترش که نامه بگیره برای بیوپسی از بیمارستان عرفان و بعدشم دوتایی رفتیم پارک گفت و گوی گیشا...کلی عکس و پیاده روی و شامم خوردیم و بعدش هی یکمی حرف زد و در نهایت یکمی منم گریه کردم و هی میگفت نگران این قضیه نباش و خلاصه میخاستیم بریم میلادنور شومیز بخرم برای جمعه تولد شیوا که انقد شلوغ بود و...
-
گاما یا جراحی
شنبه 8 اسفند 1394 12:09
-
اولین قرار اسفند ماه 94 من و هی
پنجشنبه 6 اسفند 1394 09:37
دیروز با هی جان بیرون بودیم ، صبش با صدای بارون بیدار شده بودم و عصرشم تند تند حاضر شدم و اومد دنبالم ، رفتیم براش کت خریذیم از مسیمودوتی و میخاست برام یه بلوز لی خیلی خوشکل بخره که تنمم کردم ولی راستش روبگم خوشم اومدخیلی اما لحظه اخر تو اتاق پرو گفتم شاید پولش کافی نباشه و منم الان خیلی به این بلوز نیاز ندارم با...
-
من تورا با هیچ کس شریک نخواهم شد
یکشنبه 2 اسفند 1394 10:10
-
اولین روز اسفند 94
شنبه 1 اسفند 1394 08:14
و حالا بیست و هشت روز دیگه سال 95 شروع میشه...نسبت بهش حسای خوبی دارم دلم روشنه...بهار داره میاد و من ذوق دارم...خونه جدید رو خیلی دوس دارم و به خصوص اتاقم رو...این دو روز اخر هفته میز ارایش و روتختی جدیدم رو گرفتم و هنو کلی کارای خرده دارم واسه انجام دادن...دیروز هی با خانوادش اومد تهران ولی چون مهمون خونه خاله بودن...
-
صبح دوشنبه و دکتر و ناهار
دوشنبه 26 بهمن 1394 23:17
صبح دوشنبه والی ساعت 10 هی اومد دنبالم و رفتیم اونجایی که باید عکس برداری میکرد ... تو راه موز خوردیم و شکلات و بعدم رفتیم و دوساعتی منتظر موندیم بعد که کار عکس هی تموم شد طرفای ظهر بود و برای ناهار رفتیم عطاویچ میدون پالیزی و یکمی گشتیم و بعد میخاستیم کاغذ دیواری فروشی ها رو ببینیم که مامان هی زنگ زد که حال خواهر هی...
-
روز عشق و مراسم ها
یکشنبه 25 بهمن 1394 22:13
ما روز عشقمون قرار شد هر سال تو ماه بهمن روز اشناییمون باشه....یعنی 24 بهمن...قرار بود ما شنبه همدیگرو ببینیم اما هرکول جان خراب شد و یکشنبه هی اومد دنبالم...برام بادکنک خریده بود و یه جعبه مهیج شکلاتی و یه گوشواره قشنگ از کیا گالری...هی میگفت خودش وقت نکرده بره بخره و زحمتش رو مهر و مادرش کشیدن...خیلی قشنگ و ظریف بود...
-
پنج شنبه با طعم هی جون
پنجشنبه 22 بهمن 1394 22:14
پنج شنبه ای بعد از چند روز ندیدن هی اومد دنبالم و رفتیم بیرون...رفتیم پالیزی و اب انار خوردیم و معجون و بعدشم رفتیم پاساژ روشا تو سه راه یاسر و طبقات اونو تماشا کردیم ، بعدم شام رفتیم بعد از کلی ترافیک تجریش مرغ خوشمزه خوردیم و کلیم حرف زدیم و ترافیکم کشیدیم...بعدم هی منو گذاشت خونمون...این مدت انقد درگیر اسباب کشیا...
-
دوشنبه اسباب کشی و دکتر هی
دوشنبه 19 بهمن 1394 23:14
اسباب کشی به خونه خوشگل جدیدمون همزمان بود با روزی که هی و پدرش رفتن دکتر برای بیماری هی...هنوز نمیدونیم چیه و هی باید یه ازمایش دیگه هفته اینده بده...اسباب کشی هم انجام شد و خونه جدید به شدت بزرگ و دلباز و پرنور و باصفاس...یه خونه شمالی ته یه بن بست شیب دار با ویوی قشنگ....یه اتاق درم تراس دار که کلی براش نقشه دارم و...
-
جمعه ای تنها و تجریش و لمیز
جمعه 16 بهمن 1394 23:00
سر صبی وسط کارای باسازی خونه جدید بودیم و هی گفت چیکاره ای که گفتم امروز اوکی نیست ولی یازده به خونه گفتم که از ساعت 4 به بعد میرم بیرون و مرخصی گرفتم از حضور در باسازی و به هی اطلاع دادم که شاید دلش بخاد بیاد پیش دوس دختر جونش ولی چیزی نگفت ، دو سه بارم گفتم مرخصی گرفتم از خونه ولی فقط گفت خب و باشه...بعد دیدم باید...
-
تولد سورپرایزی میلاد
سهشنبه 13 بهمن 1394 23:12
هی برام پول واریز کرد و تو اف رفتم دوتا پالتو از تجریش خریدم که خیلی خوشگلن و برای مهر هم خریداش رو تحویل گرفتم ... تند تند اماده شدم و با دوست هی با تاکسی دوتایی اومدیم نزدیک خونه هی اینا و هی هم عذر خواهی کرد نتونسته بیاد دنبالم... به پیشنهاد خودم قرار شد واسه دوستای سمت هی هم تولد سورپرایزی دایر کنیم و برنامه رو...
-
گشت ذخترونه و پالتو خری
دوشنبه 12 بهمن 1394 22:00
-
تولد سورپرایزی ملی
شنبه 10 بهمن 1394 14:20