عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی
عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

دردودل های نگفته شماره دو!

دوباره عکسا و ویدئو ها رو میبینم و لبخند میزنم به اون صورت سختگیر و جدی که همیشه مراقبم بود!سایه به سایه کنارم بود...مدت بودن ما کم بود اما انگار سال ها میشناختمش...که اینطور بهش اعتماد کرده بودم...یه نفس عمیق میکشم...به هرکی دروغ بگم به خودم نمیتونم دروع بگم...من اونو دوس داشتم...اون اولین بود برای من...و مطمئنم فراموشش نمیکنم...اما نمیتونستم انقدری از خودم بگذرم که به دلخواهش عوض شم و بشم اونی که اون میخاست...بارها بهم گفت تو اشتباه فهمیدی منظور منو...گفت از من و خواسته هام واسه خودت غول ساختی اما من نتونستم و کنار کشیدم...خیلی راحت!من کوتاه نیومدم و اونم کوتاه نیومد...به اون وقتایی که برعکس هم سن و سالاش عوض خوش گذرونی کار میکرد...به اینکه چقدر قشنگ قانعم میکرد...به شبی که برام اون اهنگ رو گذاشت...به چشما و نگاهش...به وقتیکه قبل از پیک نیک بارها بهم یاداوری کرد که لباس گرم ببرم و کتونی بپوشم...به اون روزی که باهم بستنی خوردیم ...به همه مراقبتای قشنگش...وقتی زیپ کاپشنم رو میکشید که سرما نخورم و دستامو گرم میکرد...به اینا که فک میکنم دلم بیشتر تنگ میشه!همه چیز خوب بود..همه چیز...حتی تا دقایق اخر...فقط یه لحظه و بعد غرور...همه چیز دود شد رفت هوا!همه این روزای قشنگ برام زشت شد...همون روز فهمیدم دیگه تموم شد و این ینی پایان!میدونم و میشناسمش که دیگه برنمیگرده حتی اگه واقعن دلش بخاد...بعضی روزا فک میکنم این روزایی که باهاش گذشت همش بهم دروغ گفت چون اگه دوسم داشت ازم نمیگذشت اما بعد به این فک میکنم بارها بهم گفت این مسئله ای که باعث جداییمون شد براش یه جور ارزشه و اجترام!به امانتی فک میکنم که هنوز دستم مونده و پیگیرش نشده.شاید بی خیالش شده اما منم تا اوایل تابستون امسال منتظر میمونم تا ببینم خودش پیگیر میشه یا نه!اگر نشد یه جوری به دستش میرسونم...بهرحال گذشته گدشت!شایدم روزی برسه که "هی" عوض بشه و برگرده یا حداقل خاسته هامون یه جورایی برای هم قابل قبول بشه...خدا میدونه!شاید من راهو اشتباه رفتم و شاید اون ادمی که باید نیومده و این فقط یه سراب بوده...شاید یه شبه عشق بوده چون اگه دوسم داشت باید برای موندنم تلاش میکرد...اما خواسته خودش ارجح تر بود!و خواسته اون برای من بی احترامی به خودم بود...شاید روزی وقتی دوباره این متن رو بخونم پورخندی بزنم و بگم این عشق نبود...شاید اون روز دلم به یه عشق گرم باشه...شاید این ادم باید میومد تا من کلی چیز یاد بگیرم!درس بگیرم...شایدم روزی خودش برگرده...!

در عینِ ازادی باید کشش باشه!

خواب دیدم که با"هی" اشتی کردیم و مثل سابقیم اما درواقعیت میدونم همچین چیزی ممکن نیست چون نه من ادمیم که پیش قدم باشم نه اون و در ضمن الان بیست روزی  از این قضیه میگذره...در ضمن اینکه هر چی پیش میرم بیشتر با خودم کلنجار میرم که "یه رابطه خوب رابطه ایه که در عین ازادی طرفین کشش بینشون باشه...نه وقتی محدودیت وجود داره"و "هی"سعی داشت منو عوض کنه اونطور که دوس داشت...تبدیل کنه به دختری که برای هرکاری باید ازاون اجازه بگیره...البته این مورد برای اون خیلی مهمه...و تو رابطه این مسئله براش ارزش بود و اگه رعایتش نمیکردی انگار که بهش بی احترامی کردی و خب طبیعیه منم حس میکردم این طرز رفتارش یعنی بی احترامی به من!گذشت و من همه چیز رو میسپرم به زمان...سال جدید اومد...سال نود و دو!برای همگی تون بهترینارو ارزو میکنم...

دردودل های نگفته شماره یک!

یه سری حرفا بود که هیچ وقت فرصت نشد به "هی"بزنم و حالم بده که چرا یه سری نگفته موند رو دلم و همه رو نوشتم تا روزی اگر شد بهش بدم...نامه های ریز ریزی که این مدت نوشته بودم رو جم کردم تو یه نامه بلند بالا...اما تصور نمیکنم بتونم بدم بهش چون همه چیز تموم شده و سی دی ها دستم مونده فقط...که اونم اگر ببینمش بهش خواهم داد!من و "هی"انقدر کم باهم بودیم و کم دیدمش که نتونستم باهاش دردودل کنم...بعضی وقتا فکر میکنم "هی"به من دروغ گفت و دوسم نداشت...چون اگر دوسم داشت به این راحتی از دستم نمیداد...از طرفی هم فکر میکنم که شاید این مسئله براش انقدر مهم بوده که دوس داره طرف مقابلش اینطوری باشه و من فاقد این ویژگی بودم!من از "هی"یه ازادی معقول و منطقی میخاستم...چیز زیادی نمیخاستم...من فضای شخصی خودم رو میخاستم...تو یه رابطه بدترین چیز اینکه دختر و پسر تو هم ذوب شن و خودشون و خواسته هاشون و چیزای مورد علاقه منطقی شون رو که به رابطه لطمه نمیزنه مثل بیرون رفتن همراه با دوستای خودشون...کلاسای مورد علاقه و تفریحاتشون و کلا فضای شخصی شون رو بخاطر اینکه طرف مقابل دوست نداره کنار بگذارن!مثلا دختر به پسر بگه با این دوستت نگرد...تا این ساعت اینجا نباش...اینجا نرو...از من اجازه بگیر ویا پسر هم همینطور!بعد بحث اعتماد پیش میاد...با خودت فک میکنی نکُنه طرف بدبین باشه؟!بدبینی یکی از ویژگی های بد تو یه رابطس...ریشه ی رابطه رو میسوزونه...و من دختر ها و پسراهایی رو دیدم که تو رابطه انقدر ذوب شدن و یکی شدن که دیگه همه چیز از شور بدر شده...دختری که بی اجازه نمیتونه از خونه بیرون بره اما پسر نیازی به اجازه نداره...دختری که نمیتونه تنها خرید کنه....نمیتونه با دوستاش خوش بگذرونه و مسافرت های دخترونه بره...و جامعه ما پر شده از زنایی که افسرده شدن و یه جورایی زندانیِ و قربانی این خصلت مردها شدن...مردهایی که میگن "دوستت دارم عزیزم"اما به این فک نمیکنن که بخشی از دوستت دارم این هست که به طرفت احترام بذاری...برای فکراش...سلیقه هاش...اگه نمیتونی هم پاش باشی حداقل سد راهش نشی...دخترایی که نمیتونن کار کنندو تو جامعه باشن...دخترایی که حق ادامه تحصیل ندارن...دختر هایی که حق انتخاب رنگ و لباس و هیچ چیزی رو ندارند...این دخترا قراره روزی مادر بشن...و این مادر که مثل عروسک میمونه میخاد چه چیزی به بچه ش یاد بده؟یکی از شرط های بابای من برای مر اینده زندگیم این هست که اجازه کار داشته باشم...بابای من همیشه میگه دخترم مردی رو انتخاب کن که بال پروازت باشه...رفیقت باشه...از پیشرفت تو لذت ببره...تشویقت کنه تو کارها و اتفاقاتی که برات خوبه....اگر خودش نمیتونه همراهیت کنه به جاش تشویقت کنه که به جای اینکه در نبودش زانوی غم بغل کنی بری یه رستوران و یه غذای خوب واسه خودت سفارش بدی...یه مهمونی بری و کنار دوستات لذت ببری...و اونجاس که تو دیگه خودتی که دوست نداری تنها بری...میگی رستوران بی اون اصلا خوش نمیگذره...درواقع خودت به این نتیجه میرسی...من زیر باراجازه گرفتن و محدودیت واین چیزها نرفتم و نمیرم چون تو زندگی ادم اگر خودش رو دوست داشته باشه و به خودش احترام بذاره میتونه بقیه رو هم دوست داشته باشه...اگه من مطیع "هی"میشدم و هرجا اون اجازه میداد میرفتم و هر جا اجازه نمیداد نمیرفتم میشدم یه عروسک بی اختیار...که با میل و اراده "هی"تکون میخوره...من شخصیت و علایق خودم رو دارم و اگر قرار باشه عوض شم دوس دارم با اراده شخصی و علاقه خودم عوض شم...نه به اراده و خواسته یکی دیگه!"هی"میگفت من بهت اعتماد دارم اما به بقیه اعتماد ندارم...این حرف خیلی از مرداس...اما باید قبول کرد ادم یعنی اجتماع...خطر...خوبی و بدی...من نمیتونم بخاطر خطرات احتمالی و اینکه مبادا فلان اتفاق بیفته خودمو حبس کنم!من مراقب هستم...اینها همش شاید از یه دوس داشتن خیلی زیاد باشه اما من ترجیح میدم با مردی باشم که به من...سلایق...عقاید...شخصیت و افکارم احترام بذاره.چون من خودم اونقدر عاقل هستم که هر کاری رو نکنم...من تو رابطم با "هی"خیلی چیزا رو دوس داشتم جز این قضیه که واقعا اذیتم کرد و همش باعث استرسم بود...حالا که خوب فکر میکنم میبینم الان با اینکه دوس داشتم باشه امابه نفع خودم و خودشه که به خاطر این خصلتمون از هم دور باشیم...ضمن اینکه "هی"اگه دوسم داشت حتما برمیگشت اما گویا اینطور نیست!

پایان؟

امروز "هی" بخاطر کارش اصفهان بود و منم برنامم این بود که همراه "پ" برم هم یه سری به مغازه ها و پاساژها بزنم و هم برای تولد اخر هفته یه کادوی کوچولو بخرم...من به "هی" گفتم که دارم میرم و رفتم...اما مثل اینکه اینجا یه جورایی تهش بود!من کار خلافی نکردم...من خیانت نکردم...خلاف نکردم...ما می تونستیم با هم خوب باشیم...اما خودمون نخاستیم!هردومون...یه رابطه همیشه دوطرفس...طرفین انقدر غُد بودن و خودشون رو دوس داشتن که طرف مقابل رو نداشتن!

تموم شد...حداقل من اینطور فکر میکنم.