عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی
عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

سفر پایتخت به دیار علم اون هم یه شب بارونی با "هی"

چند دقیقه ای زیر نم نم بارون منتظرش موندم تا بیاد دنبالم...از دور دیدمش...موهاشو کوتاه کرده بود و همون تیپ اسپورتش رو زده بود که تُخس ترش میکنه...رسیدیم بهم...وسایلم رو ازم گرفت...کل راه رو تا مقصد سه تایی با دوستش"میم"حرف زدیم...هنوز نمیتونم قبولش کنم!نه که نخام...دلم عادت نداره...دلی که این همه سال تنها بوده...وقتی یه نگاه عمیق میبینه سرشو میندازه پایین...هول نمیشم اما تو این موارد زیادی خجالتیم...زمان میبره تا بتونم با "هی"ارتباط برقرارا کنم...

اولین مسج

اولین مسج "هی"وقتی من و سان تو خونه کنار هم بودیم و ساعت تقریبا ده شب بود و فرداش امتحان داشتیم و داشتیم دردودل میکردیم وقتی رو صفحه گوشیم اومد کلی سورپرایزمون کرد...

"سلام عرض شد..."

اولین تماس

شماره"هی"رو روی گوشیم میبینم...پشت میز شرکت نشستم...صداش تو گوشم میپیچه...

هی از اونور خط:"خاستم بابت دعوت دیشب ازت تشکر کنم...واقعن عالی بود...ممنون"

شی از اینور خط:"ای بابا...این چه حرفیه...قابل شمارو نداشت..."

...

اولین شامِ رسمی گروهی ما در پایتخت!

فراموش کردنی نیست هیچ لحظه ای با این گروه...تو سفره خونه شلوغ میکردیم و از سرو کله هم بالا میرفتیم و من حواسم به"هی"نبود...داشتم با دوستاش شلوغ بازی میکردم...بعدم موقع شام تو رستوران همیشگی مون صندلی روبروی من رو انتخاب کرد...اونجا دیگه حواسم بهش بود...در نوشابم رو باز کرد...وقت خداحافظی هم "سان"گفت که "هی"از من خواسته بهت بگم که دوس داره باهات دوست شه...امشب بهش مسج بده!بهش بفهمون که تو هم میخای...و منم پیش خودم گفتم تا زمانیکه خودش شروع نکنه من کاری نخاهم کرد...ابدا...