عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی
عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

اولین ملاقات پدرزن و داماد

یکساعت دیگه هی از کار میاد دنبالم و بعد میریم دنبال بابام و بعد سه تایی میریم یه کافه تا بابا و هی رسما باهم صحبت کنن و من خیلی هیجان زدم

روزهای بعد از خواستگاری...

تا امروز ما هنوز جوابی به هی اینا ندادیم چون  پدرامون هردو سفر کارین و فرصت برای رفت و امد موکول شده به دو هفته دیگه...بابا یه سری تحقیقات کرده که جواب مثبت بوده و بابا میخاد با خود هی رسما و تنها و مردونه حرف بزنه ، اما برنامه اینه که بابا که اومد با هی برن بیرون و بعدم خانواده هی ما رو دعوت میکنن خونشون ...و ماهم یکبار دیگه و بعد از این روابط معمول امسال قبل از محرم و صفر اخر تابستون بعله برونه
حس میکنم مامان هی روو دوس داره ، عصرایی که میاد دنبالم براش میوه میفرسته یا شربت چند روز پیشم رفتی برای جیمز روکش و باند خریدیم و حسابی خوشگلترش کردیم ... تولد مامان هی هم بهش تماس گرفتم و میخام براش کادو هم بگیرم...نکته مثبت ، حس خوب خونواده من به هی اینا و بلعکسه  خداروشکر...دیروزم مامان هی و مامانم شماره های تلگرام هم رو گرفتن و از این بعد به هم بیشتر مسج میدن و در ارتباطن...
اینروزا خدارو ممنونم از اتفاقای خوب پیش امده و دعا میکنم همه چیز مرتب پیش بره...خدایا بارها ممنونتم

روز خواستگاریم

بعد ازچهار سال و یک ماه و دو هفته و دو روز ، امروز پنج شنبه  ، مرد مهربونم با یه سبد گل خوشگل پا گذاشت به خونمون...من یه کت شلوار سرمه ای پوشیدم و ارایش خیلی ملایم ، هی هم یه کت تک سرمه ای و بلوز سفید و کراوات داشت و شلوار سرمه ای..همه چیز رو برای پذیرایی اماده کردیم و مهمونای عزیزم پا به خونمون گذاشتن...مجلس خیلی گرم و صمیمی برگزار شد و بابای  من و بابای هی یه دل نه صد دل عاشق هم شدنهی در مورد عملش و تحصیلات و کارش توضیحاتی داد و پدرشم در مورد اصلیت و کار خودش و... اما سوالای اصلی بابا موکول ش به روزی که هی رو تو یه جلسه خصوصی ببینه... در کما ل تسلط برای مهومونا شربت و شیرینی تعارف کردم و میوه  گذاشتم...از مامان برای سر زدن به چایی خاستم بیاد و خودم یاز شیرینی و چایی هم تعرف کردم و میوه هم چون ظرفش سنگین بود برای هرکس تو یه بشقاب جداگانه از همه نوع گذاشتم....خواستگاری تقریبا ساعت شیش و نیم شروع شد و تا هشت و نیم ادامه داشت ...بعد از رفتن مهمونا خانواده من اعلام کردن از خانواده هی خوششون اومده به صورت کلی اما نیاز به رفت و امد هست  اما استرس وحشتناک من و هی از بین رفت ...جالب اینجاس مارو نفرستادن تو اتاق دوتایی حرف بزنیم

احتمالا قرار اخر قبل از خواستگاری

این ماییم؟رفتیم کارت هدیه های کادو تولد هی رو براش کفش و کمربند خواستگاری خریدیمکت که تنش کرد ، قند تو دلم آب شد ...مرد من چقد خوشتیپهبا جیمز کلی گشتیم و خیلی خوب بود ، برام  یه نامه نوشته بود برای این چهارسالی که گذشت ، احتمالا این اخرین قرار ما قبل از خواستگاری خواهد بود...

دیشب به من میگفت که"تو برای من بهترین و کاملترین رختر روی زمینی ،از خدا ممنونم که ترو بهم داده...خیلی خوشحالم که این روزای خوب وصال داره میرسه"



هیجان و استرس داریم ، اما امید داریم به رحمت و لطف همیشگی پدر اسمونیم