عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی
عاشقانه بی پایان ما

عاشقانه بی پایان ما

از لحظه های هی و شی

چهل و چهار ماه باهم بودن

شصت و پنج روز دیگه عید نوروز میاد ، خوبه که هنوز واسسش ذوق زیادی دارم بعضیا با گذر زمان دیگه اون ذوقشون واسه سال نو میره اما واسه من  حسش عالیه!!!همونقدر نو ....همون قدر بکر.
دیروز هی از محل کار جدیدم اومد دنبالم و رفتیم یه کافه و چند ساعت نشستیم و حرف زدیم و کلی درد و دل ... از همه قشنگترش گل نرگس یهویی و ماست بستنی خوشمزم بود... چهل و چهارمین ماهمون هم تموم شد...بهترین حس اینه روی میز ارایشیم گل تازه نرگس هستمرسی هی...بهم میگه همه فکر و ذکرم اومدن به خونتونه....اضطراب داره و اینو میفهمم....چشای هی بی اندازه صادق و عاشقهو راستش دیگه از این دوریا و این محدودیتا به شدت کلافه ام و فقط منتظرم اما از همین روزای گذر و با قیمونده هم نهایت لذتم رو میبرم...

دیروز داشتم دنبال یه وقت خالی لابه لای وقتام میگشتم که کلاس نقاشی رو توش جا بدم و این بومم رو هم تموم کنم این ور سال و ترم بعد رو سال اینده بردارم و بوم جدید رو شروع کنم...بعدم اینکه میخام اینورسال اگه اوکی شه بعد از مدتها موسیقیم رو که داره خاک میخوره دربیارم و با معلم خصوصی شروع کنمش...این دوتا قسمت هنری یعنی موسیقی و نقاشی تو برنامه هام جای ویژه و جنبه حال خوب دارن...من چقر با دنیای هنر لذت میبرم از زندگی ...ساعتها تک نوازی فلوت گوش میدم و کتاب میخونم روزای تعطیل و هیچوقتم ازش خسته نمیشمجمعه یه نیمچه خونه تکونی کردم که کلی حالم رو خوب کرد...

این روزا که میاد و میره زودتر از ساعت 7 بعدازظهر نمیرسم خونه...یعنی  از 7 صبح که از خونه میرم بیرون فقط تو راهم و کار و توراه...انقدر خسته میرسم خونه که میفتم روی کاناپه و یکم با هی مسج بازی میکنم...یکم شام میخورم اگه اشتها باشه ،  ولی حتما کتاب می خونم و اگه خستگی بذاره دوش میگیرم و بعد تو جام تا ساعت 12 یا بیشتر کتاب میخونم و موزیک گوش میدم و گوشی بازی (از نوع سرچ عکس در پینترست یا اینست.ا)و بعد میخابم...روزایی که دفتر قدیمم خیلی خسته تر میشم اما دفتر جدیدهم استرسای خاص خودش رو داره ، اما محیط کار جدید چندتا اقای نزدیک به سن خودم همکارم هستن و چندتا خانم که باز ساعت کاریمون بهتر میگذره...رییس این دفتر جدید خیلی اپدیته و موزیکای جدید رو همیشه بهمون میده و باهامون رابطه دوستانه ای داره و فضای شرکت مثل یه شرکت هدف دار و دوستانس....درمورد فیلما و ویدیو ها و اتفاقای مهم دنیای هنر حرف میزنیم و این برام شیرینتره... گاهی اوقات که جلسه باشه من با رییس با لندرورِ بامزش که ارم شرکت خورده  میریم و از نزدیک با مدیر شرکتای بزرگ حرف میزنیم و قصد رییس اینه که منو با فضا اشنا کنه...تقریبا همه روزام شبیه به همدیگس... یکمی خسته ام روحی...و چندتا استرس گنده اذیتم میکنه! تازگیا متوجه شدم که یه خواستگار با شرایطی که رد کردنش تقریبا امکان پذیر نیست سرو کله ش پیدا شده ! شرایطش خوبه و همه گزینه های مورد علاقه خانوادم رو داره اما پدر بهشون گفته سال اینده الان قصد نداره اما درنهایت علت این حرف بابا یک چیزه اونم اینکه به مامان گفته"الویت با پسریه که شی دوس داره و میخاد بیاد ، اول اون بیاد اگه شرایطش اوکی باشه اون الویت داره اما اگه شرایطش مناسب نباشه شی باید منطقی همه چیز رو فراموش کنه و با کسی که مناسب هست ازدواج کنه"(مناسب بودن از نظر بابا ، سلامت اخلاقی  و جسمی هی و خانوادش...منش و خلق و خوی هی مخصوصا مدل خرج کردن و صادق بودنش و صبر و مهربان بودنش و بعد شرایط مالی نسبی خوب مثل داشتن کار ثابت و درامد خوب  هست و نگرانی هایی که یه پدر برای دخترش داره و به همه اینا گزینش مامان دقیق و سختگیرم  رو هم باید اضافه کنم )حالا تمام نگرانی من خلاصه شده تو این قضیه...اینکه هی روزی که میاد با خانوادش ، خونه و هزینه های عروسی رو داره امادرمورد کارش مطمئن نیستم  وهی الان به شدت دنبال یه کار مطئن و ثابت هست و یکیم مسئله عمل هی که نمیدونم باید چی بگیم و اصن چقدر بگیم یا چطور؟!....این دوتا عمده استرس روزام شده و از طرفی هم این روزمرگی ها و کمبود حضور هی و نبودنش...همش من رو تبدیل کرده به یه دخدر پر از استرس و سنگین و کلافه!!!

دلم میخاست این روزا وقت بیشتری نسبت به سال های قبل با هی میگذروندیم... اما بازم محقق نشده اما همیشه دلم میخاست توی روزای دوستی دیوونه بازی و تفریحای زیادی داشته باشم چون مطمئنم هرچی رابطه به سمت جدی تر میره دردسراش و خستهگیاش و دوندگیاش بیشتر میشه از قبلش تا چند سال بعد از ازدواج که تاحدودی اوضاع استیبل بشه و بعد ارومتر زندگی کنن زوجا ، جایی برای خیلی  دیوونه بازیای دوستی توش نمیمونه!



شی پابلیک میشود

داشتم  برای میلو کامنت میذاشتم که لا به لای کامنتام ذهنم یهو جرقه خورد...من خیلی ساله که دارم خصوصی و رمزی مینویسم و علت اصلیش رو بعد از کامنتم به میلو فهمیدم!بیییینگ...چه جرقه ای!یه ریشه یابی خیلی عمیق و قدیمی...تصمیم گرفتم کمی از اون حالت دربیام...هم یه صفایی به ظاهر اینجا دادم بعد از چند سال و هم اینکه صفحه رو از حالت پرایوت دراوردم در عوض تعداد نوشته های به روزم رو کم کردم و ارشیو مشخص نخواهد بود! امیدوارم خبری ازت نشه ، کسی که سالها باعث شدی با کنجکاویای زیادیت و سرک کشیدن تو همه چیز من به این حالت دربیام!!!البته اگه بیای هم مهم نیست....آیم هیر...

هفت ای که  گذشت توش دوتا برثدی پارتی داشتیم و به دنبالش کلیم ماجرا...اولیش که تولد یکی از کاپل های گروهمون بود و تو کافه جمع شدیم و بماند تا رسیدن به کافه چقدرررر ترافیک کشیدیم!چرا شرق تهران انقد شلوغی و ترافیک داره !؟چقدر گروه کاپلیمون رو دوس داررررم

بعدش اخر هفتش تولد سوپرایزی داشتیم  که یه سری نگفته درموردش دارم که مربوط به حواشی تولد میشه و رابطه خود من و هی ،  ولی خود تولد  بسیار خوش گذشت و  منم که چیتان پیتان کرده بودم حسااااابی و با هی ست کرده بودیم ، چون من زیاد اهل ارایش نیستم و تو مواقع خاص ارایش میکنم ، هی بعد از دیدنم چقدر شاک شد و خوشش اومد و منم مثلا خجالت کشیدم ...بعدش اینکه بماند فرداش مامان هی به همسایشون من رو تعریف میکرده که شی چهرش خیلی"مینیاتوریه" و هی با اب و تاب و ذوق به من گفتش و منم قند در دل اب کردم اما دقیقا نفهمیدم "مینیاتوری"یعنی چی؟!میگن ظریف...ضمن اینکه یه ماه دیگه از این ماههای پرفراز و نشیب دوستیمون گذشت و درکنار هم  بودیم با همه سختیا و خوشی ها ...بعد اینکه این روزا درحال قندیل بستن میباشم با توجه به نداشتن ماشین ودقیقا رویای خرید یک ماشین در سر میپرورانم 

بعد دیگه اینکه من با توجه به اون هدف کوچولوی مالی که تا پایان سال گذاشتم  خیلی از چیزایی که میخاستم رو از لیست خریدم حذف کردم ، کار پاره وقت جدیدم رو جلو میبرم و درآمدش برام قابل توجه هست...

با توجه به هدفی که برای تموم کردن بعضی پرونده های باز زندگیم گذاشتم تصمیم دارم خیلیاش رو تو این ماهها ببندم ، پروند های اموزش علی الخصوص ...

یه هدف ظاهری هم برای سلامتیم تعیین کرده بودم که مدتهاس ددلاین نداره و رو به جلو دارم ادمش میدم ، دوره های پوستیم رو همواره جلو میرم و چکاپ های به موقع هم پیش میره و فقط با قسمت تناسب اندام مشکل دارم که اونم تقصیره چندتا از قرصایی هست که میخورم و دیگه مثل سابق "اسکینی " نیستم ، یه فکری باید به حال این قسمت کنم!


در آخر باید ار میلو تشکر کنم بابت تلنگر غیرمستقیم  به من ، برای ادامه ندادن مسیر و روش غلطی که مدت ها در پیش گرفته بودم.



کله پاچه و مه

خب این چهارشنبه ای که گذشت هی صبح هماهنگ کرد باهام که قبل از کار رفتیم یه جا و یه کله پاچه خوشمزه خوردیم چقدر لذت بخش بود...بعدشم یه سری حرفا زدیم...اولا که هی و باباش باهم حرف زدن و بابای هی بهش پیشنهاد داده که برای سرمایه گذاری پولش بره بازار و بعدم به هی گفته که بزودی قبل از اینکه عروسی تو و شی سر بگیره واحد تو رو اماده میکنم بهت میدم  تا وقت خواستگاری اعلام کنیم که من بهت یه خونه میدم و بعد میتونین با شی  بفروشیدش و برید تهران یه خونه کوچیکتر بخرید...یا همینجا باشید....یا هرکاری میخاین کنید... به هی اطمینان داده که خیالش از این بابت راحت باشه و هی همه مدتی که برای باباش کار کرد پولش دست باباش مونده و به هرحال الان با کمی کمک میتونیم یه واحد از خودمون داشته باشیم...بعد اینکه راجع به اینده مالی و موقعیتمون کامل صحبت کردیم و یه سری چیزا رو بازم جمع بندی کردیم...بعد هم هی منو رسوند محل کارم...این اخر هفته تولد مهر هست و هنوز براش کادو نگرفتم...هنوزم  نمیدونم که چی باید بپوشم و چون تولد خونه هی اینا هست باید به مامان اینا بگم مهر خواهر هی دعوتم کرده در صورتیکه تولد سوپرایزیه...امروزم داریم تولد سوپرایزی یکی از کاپلها که ماههای اینده دارن رسمی میشن و هی از کار میاد دنبالم که  منم تو ماشین حاضر میشم کلی حرف دارم  ولی کلیم کار دارم...
اینجا برام مثل یه دفترچه خاطرات خصوصیه که چندتام مخاطب صمیمی داره که قدیمین اما بیشتر هدفم از این نوشتنه ثبت خاطراته