-
دت واز گریت
شنبه 13 شهریور 1395 10:12
این هفته که گذشت هی هفته سختی داشت ...ریزش ابروهاش زیادتر شده و پوستش شدیدا میسوزه ، مرتب هم برای کارای به نام زدن هرکول بیرون بوده و بدتر...متاسفانه از اقوام یکی دیگمون فوت کرد و مامان اینا شب تولدم یعنی چهارشنبه خونه نبودن و رفتن تا جمعه شهرستان...موندم یکه و تنها....شبش هی زنگ زد و کلی باهام حرف زد...بخاطر دوری...
-
ختم و سفر یک روزه
جمعه 5 شهریور 1395 12:43
اون فامیلمون که فوت شد ما امروز رفتیم یه روزه شهرستان برای ختمش....روز قبلش با خالخه اینا اومدم خونشون و هی و پسرخالش اومدن دنبالم که برم شال مشکی بخرم برای مجلس فردا...هی منو مستقیم اورد عظیمیه یه مرکز خرید و شالای خیلی خوشگلی داشت و مهر بهش گفته بود ببرش اونجا....یه شال خریدم و با پسرخاله و هی رفتیم نشستیم تو بلوار...
-
این روزها
چهارشنبه 3 شهریور 1395 10:55
امروز سومین روزه شهریوره ، تابستون داره تموم میشه ... یه خبر بد که یکی از اقوام عزیزمون که تصادف کرده بود برحمت خدا رفت و خیلی نارحت بازمانده هاشم...دیشب هم بابای خودم تصادف کرد اما خدا رحم کرد و فقط ماشین به مشکل خورد...بعد اینکه دوشنبه هی اومد دنبالم و رفتیم موزه کاخ سعد اباد...لای اون همه سرسبزی تو دل...
-
این پنج شنبه و جمعه
شنبه 30 مرداد 1395 11:00
امروز بهترین قسمت صب این بود که وقتی پاشدم بابام کنارم بود...قبل از اینکه بابا کارش از تهران دور شه اکثر صبا ماساژم میداد یا بیدارم میکرد...امروزم با ماساژ بابا روز خیلی خوبیه کل پنج شنبه و جمعه به اسباب کشی گذشت برای مامانی البته پنج شنبه میخاستم با هی برم بیرون که هی هرکول رو که دیگه نداره و ماشین باباش هم...
-
سی و نهمین ماه و اتفاقات مردادماه
چهارشنبه 27 مرداد 1395 15:27
به ماه اخر تابستون نزدیک میشیم ، مشروح اخبار اینکه دیروز هرکول جونمون رو فروختیم برای یه مورد پیشرفت کاری هی و من دعا میکنم و مطمئنم هی بهترش رو میخره.... هفته های گذشته رو به ترتیب بخام بگم کلی اتفاقا افتاد ... هفته اولی که بعد از این مدت هی اومد دنبالم برام یه دسته گل رز سفید خریده بود که بی نظیر بوووود....هفته...
-
رادیوتراپی تموم شد
یکشنبه 3 مرداد 1395 16:12
وسط کلی کارای شرکت فقط اومدم بگم بی اندازه خوشحالم....امروز مرحله رادیوتراپیه هی تموم شد خداروشکر
-
جمعه ای که گذشت
چهارشنبه 30 تیر 1395 12:55
جمعه ای که گذشت خونه هی اینا بودم ، دوشب قبلش مامان هی بهم رو تلگرام مسج داد و گفت حتما بیا خونمون و دعوتم کرد و فردا شبش هی گفت مامانم گفته از شی بپرس چی دوس داره براش بپزم؟ روز جمعه میخاستم با تاکسیا برم که تاکسی نبود و هی گفت با اژانس بیا...هیچوقت دست خالی جایی نمیرم(جایی نظورم ادماییه که مهمون خونشونم و کم...
-
چقدر خوشحالم که دستپختم خوبه
سهشنبه 29 تیر 1395 20:09
غذایی که دیشب پختم به قدری فوق العاده بود که باورکردنی نیست!
-
هیجان انگیز
شنبه 26 تیر 1395 13:42
بابا هی امروز دقیقتر در مورد من از هی سوال کرده.... معتقد بوده که شی خیلی دختر سفت ومحکمیه و معلومه مستقله خوشم میاد لوس نیست کمی درمورد کار بابام وکلا خانواده هم پرسیده... هی باید ظاهرش خوب شه و سلامتیش بدست بیاد...شاید این قضیه تو پاییز عملی شه و بیان خونمون!
-
دهه سوم تیر
سهشنبه 22 تیر 1395 09:26
حجم و شدت دلتنگیم انقدر زیاد شده که یه حالی جدیدی رو دارم تجربه میکنم!حس دوس داشتنمم به طرز عجیبی یه حالی شده که خیلی بیشتر از قبله...18 روزه هی عزیزم رو ندیدم !خب واقعیت رو بخام بگم هی فوق العادس چون تمام اینروزای سخت باوجودیکه خودش مشککلات خاص خودش رو تو بیماریش داره سپری میکنه مرتبا منو ساپورت میکنه و تمام حواسش به...
-
مامان هی
شنبه 19 تیر 1395 13:40
امرئز تولد مامان هی بود بهش زنگ زدم وتبریک گفتم...صداش پشت تلفن میومد که میگفت:وای عزیزم یه دنیا ممنون....میبوسمت...مرسی به یادم بودی فکر میکنم خدا خیلی دوسم داره چون مامان هی خیلی دوسسسسسسسسسسم داره
-
دوستت دارم هی قوی و مهربون
یکشنبه 13 تیر 1395 09:51
وقتی مردی داری که با حساسیت و دقیق ازت راجع بیماریت سوال میکنه درموردش تحقیق میکنه و بهت مشاوره میده چی میخای دیگه؟ خدایا برام صحیح و سالم حفظش کن و یه عمر سایش بالای سرم
-
روزهای تیر
شنبه 12 تیر 1395 09:42
بعد از تموم شدن روزای قرمز تقویم رفتم سونو و ازمایش و معلوم شد در عرض یکما یهو کم کاری خفیف تیرویید گرفتم و پرولاکتینم بالاس و اینکه توسینم دوتا فیبر هست و تخمدانم پلی کیستیکه و همه اینا یه جورایی ریشش بهم وصله....باید برای تجویز و نظر دکتر برم پیشش و پیش یه دکتر غدد برای تکرار ازمایش برم...خانوما حتما ازمایش هورمونی...
-
عروسای وبلاگی
چهارشنبه 9 تیر 1395 09:54
عمیقا برای عروسای وبلاگی عزیزم شادم....لاندا ، اناماری و میلو .... بی اندازه زوق دارم وقتی میخونمتون که از تهیه جهاز میگین و خونه و لباساتون... خوشبخت شید الهی برای رسیدن من و هی به این روزا دعا کنین و اگه خدا صلاح میدونی ما رو با دل خوش و سلامت بهم برسون
-
خدایا
یکشنبه 6 تیر 1395 09:56
اینروزا از خدا برای زندگی آیندمون چهار تا چیز خاستم هی.... سلامتی و عشق و احترام و برکت آمین
-
دعوت ذوم
جمعه 4 تیر 1395 23:43
بعد از چند هفته ندیدن هی بازم با دعوت خانواده هی به شکل شدید برای ناهار پنج شنبه مهمون خونشون بودم...سر راه برای هردومون کاکتوس خریدم و با مترو رفتم....جلوی ورودی مترو هی با ماشین منتظرم بود...هی مسیرای کوتاه رو رانندگی میکنه اخه همدیگرو کلی ماچیدیم و بغل و جیغ...بعد پیش بسوی خونشون...قبل از راه افتادن بهم...
-
این روزها
شنبه 29 خرداد 1395 15:24
داریم میریم تو تابستون 95....هفته ای که گذشت کل پنج شنبه و جمعه ش خونه زوج اکیپ بودیم با بچه ها و شب پیششون بودیم همون شبم دعوت شدیم باهاشون به یه تولد سورپرایزی....ما چهارتا دخدر بازمانده یه اکیپ ده نفره بودیم که از دانشگاه فقط ماها باهم موندیم و خواهیم موند و یکی مون عروسی کرده با یکی از دوستان دانشگاهی واسه همین...
-
سی و هفتمین ماه من و هی
سهشنبه 25 خرداد 1395 11:37
دیروز از شرکت اف بودم و قرار شد دوشنبه به جای اینکه هی با باباش بره رادیوتراپی من همراهش برم که فرصتیم باشه واسه دیدنش صب دوشنبه اماده شدم که هی گفت مهر خواهرش هم میاد ، احتمالا پدر هی موافقت نکرده هی تنها بیاد و خواهرش اومده تا نگران نباشن اون جاهایی که رو که من پیش هی نیستم...دوس داشتم دوتایی بودیم آخه دلم واسه...
-
هفته اخر خرداد
شنبه 22 خرداد 1395 12:10
این اخر هفته هی رفته بود شمال با خانوادش برای ارامش و استراحت و منم یه روزه رفتم زادگاه پدری...دلم برای هی تنگ شده...عادت ندارم به اینکه کم باشه و کمرنگ و هی برام الان خلاصه شده تو چندتا مسج تلگرامی هرروزه و چند روزیه بار یه تایمی چند دقیقه ای تلفنی...خیلی کلافه ام اما فعلا اوضاع همینه و از امروز رادیوتراپی هر شروع...
-
ملاقات هی و اعضای خونشون
شنبه 15 خرداد 1395 15:09
بعله...جمعه ما بالاخره رفتم خونه هی اینا....همراه با دوستمو شوهرش و یه دوست دیگه....یه دسته گل سفید و صورتی خریدم و راهی شدیم...جلوی در ورودی خونه هی و خواهرش و دوتا دوستای هی منتظرمون بودن...وارد شدیم...هی بخیه ش روکشیده بود و سرحالتر بود...خونه روشن و خیلی بزرگ و پر پنجره ای بود....مامانش و باباش برای استقبال...
-
سلامت نامه شی
چهارشنبه 12 خرداد 1395 12:50
من هر سال این موقع و ماه بعد از اونجایی که خیلی جون دوست میباشم چکاپ های لازم برای سلامتیم رو میدم...هرسال برای سینه و رحمم سونوگرافی میدم و هرسال یه چکاپ کامل خون و ادرار میدم و خیلی از این اخلاقم راضیم امروز جواب چکاپ خونم اومد که دکتر گفت همه چیز عالی و مرتبه و فقط ویتامین د کمه! افتاب کم میخوری؟گفتم اره همش...
-
میرم خونه هی اینا
شنبه 8 خرداد 1395 14:44
دلم برای هی خیلی تنگ شده...تصمیم دارم اخر این هفته تنهایی نه ولی با دوستام که میخان هی روببینن برم خونه هی اینا ....حال هی خوبه و دوره نقاهت رو طی میکنه و پس فردا بخیش رو میکشن دلم میخاست وقتی برم خونشون که رسما همه چیز بین ما معلوم باشه و رضایت خانواده خودمم باشه...اینطور رفتنم باعث میشه حس کنم خیلی سرخود دارم عمل...
-
عمل نامه هی
دوشنبه 3 خرداد 1395 14:59
همه این چند روز کابوس تموم شد....همه این روزا یه چیزی مثل خوره شبا موقع خواب میومد و نمیزاشت خوب بخابم و همش خوابای بیخودی می دیدم و از خواب میپریدم و به این فک میکردم که الان هی مهربونم با یه عالم باند تو بیمارستانه و توانایی اینو نداره که منو اروم کنه و من باید مرهم درداش باشم...اشکام چیک چیک میومد و فک میکردم لوس...
-
تصمیمات جدید
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 09:32
-
سومین سال ما
جمعه 24 اردیبهشت 1395 09:09
سومین سال ما در هاله ای از استرس و ابهام سلامتی و عمل هی... اولش نوتلا بار باغ فردوس...بعدش پسرک فالفروش جلوی ارگ تجریش و فالش که کاملا درست بود بعد هی که بادوتا شیرینی و یه شمع سه وارد ماشین شد و بعدشم شام تو کرج مهمون خواهر هی همراه راحیل دوست خواهرش... لازانیایی که مهر برام اورده بود و همین... امسال تو سومین سالگرد...
-
ملاقات با اعضای خانواده هی در خونه عروس خانوم
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 09:13
خیلی یهویی دعوت شدم تولد دخدرعموی هی که هم سن خودمه و تازه ازدواج کرده...عقد کردن و رفتن سر خونه زندگی ولی هنوز معلوم نیست جشنی بگیرن یا سفر برن...سرراه من و هی و مهرم (خواهر هی)سوا دوتا کادوی دکوری براش خریدیم...البته تو انتخاب کادو ، مهر تقریبا اون چیزی که به نظرش به درد دخترعمو میخورد رو از طرف ما انتخاب کرد و من...
-
سفر شمال و تولد هی
شنبه 18 اردیبهشت 1395 09:08
سفر خوب همراه دوستای خوب...ویلای هی اینا هنوز محوطش و فضای سبزش کامل نشده اما فضای نقلی وباحالی داشت با دوتا اتاق خواب تو طبقه دوم...این چند روز برام فوق العاده بود...شبا تا دیروقت طبقه پایین با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم و خوراکی میخوردیم و درینک با کلی پانتومیم و نزدیکای نیمه شب من و هی به اتاق خوابمون...
-
این هفته
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 10:03
هی یکشنبه ای اومد پیشم و چهارمین دیدارمون تو سال 95 اتفاق افتاد...یه راست از سرکار اومد دنبالم و برام سوغاتیای تبریزی اورد دوغ محلی و عسل...بعدشم رفتیم سینما فیلم 50 کیلو البالو بعدش کلی تو پارک ملت گشتیم و حرف زدیم و عکس گرفتیم...هی بی مقدمه گفت دارن تصمیم میگیرن که همکاری خانوادگی مشترک با عموهاش رو تموم میکنن و...
-
خدایا کمکمون کن
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 10:21
ماه عشق....بهشت سال اومد...ماه شروع زندگی عشقی من و ماه تولد مرد عزیزم میگم یه ارزویی داارم... میگه چی؟ میگم 24 اردیبهش 96 همزمان با چهارمین سالمون عروسی بگیریم وشبش با یه برش کیک و شمع چهار تو خونمون یه جشن دونفره بگیریم...با لباسای عروس دومادیمون میگه:به نظرم عالیه... میگم:واسش همه تلاااشتو کن... میگه:حتماااا،میشه...
-
اولین شمال من و هی
دوشنبه 30 فروردین 1395 12:48
سفر شمال اخر هفته بعد اوکی شده و یه اکیپ نه نفره میریم...خداروشکر که مامان و بابا اوکی شدن هرچند نگفتم که کسی هست....فقط گفتم وحید شوهر دوستمون همراهمونه...من و هی تابحا دوتایی هیجا سفر نرفتیم و البته تو این مدتم دوبار رفتیم که یه شبه بود و همراه با دوستان بود اما لذتش فوووووق العاده بود! هی میگه قبل از اینکه بیای...